#کنیزک_زشت_من_پارت_36


چشماشو ریز کرد و موشکافانه نگاهم میکرد که یهو از جاش بلند شد هول کردم و یه قدم عقب رفتم ولی اون دستشو دراز کرد و روی تخت کنار خودش انداختم و گفت : وقتی اینجا بمونی واست عادی میشه

متوجه منظورش نشدم ولی تقلا میکردم که از روی تخت و کنار اون بلند بشم از بس تقلا کرده بودم روسری از سرم افتاد و موهام باز شد اصلا نگاش نمیکردم فقط میخواستم از روی تخت بلند شم بهش مشت میزدم که ولم کنه ولی دستشو دور کمرم حلقه کرده بود و نمیذاشت یهو دو تا دستامو گرفت و بالای سرم برد و سنگینی بدنشو روی خودم حس کردم با اخم نگاهم میکرد و به چشمام خیره شده بود منم نگاهش میکردم که گفت : تو فکر کردی اصلا حقی هم داری ؟ بدبخت من از بابات خریدمت .... یعنی بهم اجازه داده هر کاری که دلم بخواد باهات بکنم ....

اون همینطور حرف میزد و من بیشتر از عصبانیت داغ میکردم که یهو گفت : حتی میتونم همین الان باهات بخوابم و اب هم از اب .......... اما قبل از اینکه حرفشو تموم کنه هر چی اب تو دهنم جمع شده بودو تو صورتش تف کردم چشماشو بست و چند لحظه در همون حالت بود که سریع یه گوشه از ملافه رو برداشت و صورتشو پاک کرد اما صورتش داشت قرمز میشد سرشو بلند کرد و نگام کرد رگه های قرمزی توی چشاش بود از این کارم واقعا پشیمون شدم خیلی عصبانی بود و میشد کاملا حدس زد که درجه عصبانیتش از امپر گذشته چشم تو چشم همو نگاه میکردیم که یهو یه طرف صورتم سوخت و گرمی خونو کنار لبم احساس کردم سیلی بدی زد نزدیک بود اشکم سرازیر بشه که جلوی خودمو گرفتم و اون هم با عصبانیت بلندم کرد و در حالی که دستمو میکشید به طرف در اتاقش برد و از اتاق بیرونم کرد و در اتاقو محکم بهم کوبید نمیتونستم کاراشو درک کنم از یه طرف خیلی مغرور بود از یه طرف هم احساس میکردم یه شیطنت خاصی داره ولی هر چی که بود تا الان که بهم لطف داشت و کاری بهم نداشت ولی تحقیرایی که میکرد اذیتم میکرد اما ترجیح میدادم تحقیر بشم و خدمتکارش باقی بمونم تا اینکه بخواد بلایی سرم بیاره ..........

*********

از اون روز یک هفته گذشت کم کم به روال کارها عادت کرده بودم و البته متوجه ی اینم شده بودم که این اقا رسا به طرز وحشتناکی وسواسیه و اون روز با اون کارم اگه منو نکشته خیلی بهم لطف داشته بعد از اون روز اصلا با هم حرف نمیزدیم البته کاراشو باید انجام میدادم مثلا حمومو اماده میکردم لباساشو اتو میکردم اتاقشو تمیز میکردم البته به استثنای میز کارش که هیچکس حق نداشت طرفش بره حتی مریم خانم با بقیه اخت شده بودم گاهی اوقات هم با رضا تو حیاطو گل کاری میکردیم همین که تو اون خونه امنیت داشتم برام کافی بود من چیز زیادی نمیخواستم گاهی اوقات رسا با دخترای رنگارنگ میومد خونه فکر میکرد من حسادت میکنم در صورتی که اصلا برای من مهم نبود همین که بتونم اونجا بمونم برای من کافی بود به قول خودش کشته مرده زیاد داشت چون هر شب با یکی بود عجیب اینجا بود که با همشون هم در مورد اینده و ازدواج حرف میزد ....

رسا جونم .... کی میای خواستگاری ؟

این دختره اسمش ژیلا بود همیشه بازوی رسا تو دستش بود وقتی با این دختره بود من اسم رسا رو گذاشته بودم رسا یه دست ...... چون بیچاره فقط اختیار یه دستشو داشت دیگه .... چون اون یکی دستش تو دستای اون ژیلا خانم بود

عزیزم همین روزا به مامانم زنگ میزنم بیاد که با مادرم بیایم خونتون

مرسی گلم

و بوسه ای روی گونه اش گذاشت .... داشتم غذا رو براشون میکشیدم که نگام به گونه اش افتاد و خنده ام گرفت اخه از بس ماچش کرده بود کلا رنگی شده بود دیگه یهو متوجه نگاه رسا شدم و دوباره جدی کارمو انجام دادم و میخواستم برم که رسا گفت : نرو بمون

همونجا ایستادم که گفت : بیا اینجا

رفتم کنارش ایستادم که اهسته گفت : به چی خندیدی

اب دهنمو قورت دادم اخه میمردی این لبتو باز نمیکردی ؟ گفتم : هیچی

به هیچی خندیدی ؟

نخندیدم

از روی میز بلند شد و یقه امو گرفت و گفت : به چی خندیدی ؟

romangram.com | @romangram_com