#کنیزک_زشت_من_پارت_28


چیکار مثلا ؟ در ثانی مگه من و اون چقدر همدیگرو میشناسیم که بخواد کمکم کنه

من دیگه واقعا عقلم به جایی قد نمیده

ولش کن مرجان .... مطمئن باش اگه شده خودمو میکشم ولی با اون پسره ی ایکبیری نمیرم

مرجان از جا بلند شد و به طرف اتاق خودشون رفت منم همونجا منتظر شدم تا ناقوس بدبختیم زنگ خودشو بزنه نمیدونم چند ساعتی تو حیاط نشسته بودم هوا دیگه تاریک شده بود هیچکس خونه نبود گلی و مادرش که رفته بودن عبدالعظیم و مریم کوچولو مامانش اینا هم که دو روزی رفته بودن خونه ی فامیلاشون فقط ما بودیم و مرجان اینا تو همین فکرا بودم که زنگ در حیاطو زدن و بعد از چند لحظه صدای سعید اومد که با یالله وارد میشد با دیدن من نیشش تا بناگوش باز شد و گفت : به به سام علیکم خوشگله خوشگلا

خفه شو عوضی

نه دیگه خفه شدن نداریم .... ازامشب مال خودمی

نمیدونستم چیکار کنم به طرف اتاق مرجان اینا رفتم و خودمو تو اتاق اونا انداختم مرجان با دیدنم گفت : چی شد ؟ اومد ؟

اره .... چیکار کنم مرجان ؟

مرجان سرشو زیر انداخت و چیزی نگفت منم گفتم : ببخشید میدونم از دست شماها کاری بر نمیاد .... مث اینکه مجبورم تقدیرمو قبول کنم

نه لیلی .... راستش .... راستش من ....من ...

تو چی مرجان ؟

راستش رسا زنگ زد .... سراغ تو رو میگرفت .... منم ماجرا رو واسش گفتم

تو واسه یه مرد غریبه همه چیزو گفتی ؟ اخه من این یارو رو از کجا میشناسم که همه چیزو کف دستش گذاشتی ؟

خودش خواست بدونه

خب بخواد تو باید بگی ؟

اخه گفتم شاید بتونه یه کاری برات بکنه ..... گفت میاد بدهی باباتو میده

romangram.com | @romangram_com