#کنیزک_زشت_من_پارت_26
مراسم ختم تموم شد مادرم به خاک سپرده شد هیچکس جز همسایه ها نبود فقط یه دایه داستم که اونم شهرستان زندگی میکردن و نتونستن بیان دنیا جلوی چشمام سیاه و تار شده بود هیچ چیز و هیچکسو نمیدیدم فقط میخواستم بمیرم و از این زندگی نکبتی راحت شم خدایا اخه چرا فقیر بیچاره ها رو بیشتر عذاب میدی ؟ چرا تنها کسیو که داشتم تنها کسی که دوستم داشت تنها کسی که دوسش داشتمو بردی ؟ یعنی من لیاقت یه مادر هم نداشتم ؟ اون روزا بدترین و زجراورترین روزای زندگیم بود هیچوقت نتونستم اون روزا رو فراموش کنم دو هفته از مرگ مادر میگذشت باعث و بانی مرگ مادر رو یه جورایی بابا میدونستم دیگه حتی نگاش هم نمیکردم اغلب اوقات پیش مرجان و مینا خانم و هادی غذا میخوردم بعضی شبا هم پیش مرجان روی پشت بوم میخوابیدیم اون برام حرف میزد همه میخواستن دلدارریم بدن ولی دیگه این چیزا برای من فایده ای نداشت من زندگیمو باخته بودم یه جورایی خودمو اضافی توی این دنیا حس میکردم اما توی همون روزا بود که اتفاق دیگه ای افتاد .........
تــــــــــــوله سگ کجایی ؟
توله سگ تویی مرتیکه معتاد مفنگی
گنده تر از دهنتـــــــــ حرف نزن
میزنم ببینم میخواهی چه ..... بخوری ؟
خنده ی چندش اوری کرد و گفت : وقتی دادمت به سعید اونوقت اون دهنتو باز نمیکنی
کور خوندی که منو به اون مرتیکه مفنگی بدی
تو چی میگی جوجه ؟ من به عنوان بدهیم تو رو دارم میدم
نمیدونستم چی میگه اصلا این جمله توی مخیله ام نمیگنجید گیج شده بودم مگه میشه منو به عنوان بدهیش بده ؟ خدایا مگه این مرد رگ نداره ؟ میخواد ناموسشو پیشکش کنه ؟ مگه من دخترش نیستم ؟ حالا دیگه باید چیکار کنم
چی میگی تو مرتیکه مفنگی ؟ یعنی اینقدر بی غیرت شدی که میخواهی منو پیشکش کنی ؟
تو رو ؟ مگه تو کی هستی ؟ تو هیچ نسبتی با من نداری
یعنی چی ؟ مخت پوکیده دیگه نمیفهمی چی میگی ؟
برو بابا ..... امشب سعید میاد میبرتت
از اتاق بیرون رفتم مخم داشت میترکید باورم نمیشد که بابام داره اینکارو با من میکنه روی سکوی حوض نشستم و مغزمو با دستام فشار میداد که مرجان هم اومد توی حیاط و با دیدنم گفت : چی شده لیلی ؟ چرا اینجا نشستی ؟
مرجان من باید چیکار کنم ؟ از چند جا باید بکشم اخه ؟ اون از مادر اینم از این مرتیکه مفنگی
چی شده مگه ؟ چیزی بهت گفته
romangram.com | @romangram_com