#کنیزک_زشت_من_پارت_21


به سختی چشمامو باز کردم هادی رو بالای سر خودم دیدم کش و قوسی به بدنم دادم و نگاهش کردم تازه یادم افتاد کجا هستیم با عجله از جا بلند شدم و نشستم و گفتم : چیه ؟ چی شده ؟

هیچی چیزی نشده فقط دکتر میخواد باهامون حرف بزنه

باشه الان میام

نگاهی به تخت مادر کردم هنوز خواب بود با عجله دستی به سر و روم کشیدم و با هادی به سمت اتاق دکتر پیش رفتیم هادی چند تقه به در زد و وارد شدیم دکتر با دیدن ما نگاهی انداخت و گفت : بفرمایید بنشینید

هر دومون نشستیم و منتظر شدیم تا دکتر حرف بزنه ..... نگاهش روی برگه ای که جلوش گذاشته بود میچرخید نمیدونم چی بود ولی حس خوبی بهم نمیداد دکتر اخم کرده بود و چیزی نمیگفت دیگه طاقتم تموم شد و گفتم : دکتر چیزی شده ؟ قلبم اومد تو دهنم ... نمیخواهین چیزی بگین ؟

سرشو بلند کرد و نگاهم کرد و گفت : گفتی خیلی وقته مادرت این علائمو داره

خب یه چند ماهی هست

خیلی اشتباه کردی که این همه دیر اوردیش

خب ... خب من میخواستم بیارمش ولی قبول نمیکرد بیاد

ببینید مادر شما در حال حاضر در مرحله بدی قرار گرفته ایشون مبتلا به بیماری لو سی می هستن

لو سی می دیگه چیه ؟

اهی کشید و گفت : متاسفم دخترم .... لو سی می یعنی سر طان خون .... و مراحل اخرشو هم داره طی میکنه من واقعا متاسفم البته میتونید شیمی درمانی کنید ولی متاسفانه بیماری خیلی پیشرفت کرده و به نظر شخصی من باید بذارید مادرتون در ارامش روزای اخرشو زندگی کنه

اونجا و در اون لحظه بدترین و وحشتناکترین حرفای عمرمو میشنیدم نمیدونستم چیکار باید بکنم انگار اوار یه دنیا رو سرم خراب شده بود فقط مات به دکتر نگاه میکردم اصلا نمیدونم تا چند دقیقه در اون حالت بودم که لیوان اب یخی رو صورتم خالی شد چهره ی نگران هادی و دکتر بالای سرم بود که هادی گفت : حالت خوبه لیلی ؟

نگاهشون میکردم ولی فکرم فقط هول و هوش مادر میگشت که دکتر گفت : دخترم اینقدر به خودت فشار نیار .... اینم حکمت خداست تو باید به مادرت روحیه بدی نه اینکه خودت هم به این حال و روز بیفتی سعی کن به روی خودت نیاری

از جا بلند شدم و بی هیچ حرفی از اتاق خارج شدم نمیدونستم چه سرنوشتی انتظارمو میکشه ولی میدونستم دیگه هیچ چیزی خوب پیش نمیره روی صندلی های تو ی راهروی بیمارستان نشستم و سرمو با دستام فشار میدادم هادی کنارم نشست و گفت : لیلی به خودت مسلط باش..... اتفاقیه که افتاده از دست من و تو هم خارجه الان دیگه فقط باید به فکر مادرت باشی که دیگه سختی نکشه

نمیدونستم چی میگه اصلا دلم نمیخواست به این چیزا فک کنم از جا بلند شدم و به سمت اتاق مادر رفتم با دیدنش نزدیک بود اشکم سرازیر بشه ولی جلوی خودمو گرفتم و چیزی نگفتم هادی هم وارد شد و با لبخندی گفت : خب خاله شیرین شما هیچیت که نیست از من و این لیلی خانم هم سرحال تری فقط میخواستی ما رو تو شوک بذاریا نه ؟

romangram.com | @romangram_com