#کنیزک_زشت_من_پارت_22


مادر لبخندی زد و گفت : خب پس بریم خونه دیگه من اصلا از هوای بیمارستان خوشم نمیاد

به طرف مادر رفتم و کمکش کردم لباساشو بپوشه نمیتونستم چیزی بگم چون میدونستم اگه چیزی بگم بغضم میترکه و مادر صد در صد همه چیزو میفهمه که مادر به حرف اومد و گفت : لیلی مادر چیزی شده ؟ چرا حرف نمیزنی ؟

هادی نگاهی بهم کرد و منم سعی کردم به خودم مسلط باشم لبخندی مصنوعی زدم و گفتم : نه مادر چیزی نشده خوشحالم از اینکه داریم میریم اخه هوای بیمارستان واقعا خسته کننده اس احساس میکنم همه ی لباسام بوی الکل گرفته

اون روز بالاخره تموم شد و ما به خونه رفتیم اونجا همه منتظر اومدن ما بودن غیر از بابام ..... مثل همیشه پای بساطش خوابیده بود ولی مینا خانم و مادر گلی و بقیه منتظر ما بودن وجلوی مادر اسپند دود کردن و تخم مرغ شکستن و یه تشک توی اتاق براش پهن کردم که بخوابه تا چند ساعتی همه ی همسایه ها دور هم بودن که مرجان بهم اشاره کرد برم تو حیاط وقتی هر دومون تنها شدیم گفتم : چیه مرجان ؟ چی شده ؟

نگاه موذیانه ای بهم کرد و گفت : که با هیشکی نمیپری ؟

چینی به پیشونیم دادم و گفتم : یعنی چی با هیشکی نمیپری ؟

این اقا رسا کیه ؟

یهو مغزم فعال شد و فهمیدم مرجان در مورد کی حرف میزنه ولی نمیفهمیدم مرجان این موضوعو از کجا فهمیده که گفتم : تو از کجا میدونی ؟

لبخند موذیانه ای زد و گفت : پس درست حدس زدم ..... خانم با یکی میپره .... امروز خودشون زنگ زدن و گفتن نگران شدن

رسا زنگ زد ؟

.اوه اوه چه رسا رسایی هم میکنه .... از کجا پیداش کردی شیطون ؟ تو که بیرون نمیری اصلا ؟

خب .... خب از اینترنت

اینترنت ؟ مگه میشه از اینترنت شوهر هم پیدا کرد

از لحنش خنده ام گرفت گفتم : اره شوهر هم میشه پیدا کرد ولی این شوهر نیست فقط یه دوست معمولیه

نچ دوست معمولی اینقدر نگران نمیشه

برو بابا این یارو از اون بالا بالاهاست به ما نگاه هم نمیکنه

romangram.com | @romangram_com