#کنیزک_زشت_من_پارت_2
من ؟ اخه بچه اگه من بزرگ بودم که اینقدر با تو بازی نمیکردم
خنده ی بامزه ای کرد و گفت : اما تو گنده تر از منی
کله امو خاروندم و ادای فکر کردن دراوردم خب بچه راست میگفت دیگه که گلی دختر یکی دیگه از همسایه هامون اومد جلو و گفت : مریم جون ، خاله لیلی فقط قد کشیده وگرنه هنوز بچه است عقلش هم قد توئه تو هم قد میکشی خیالت تخت
مریمو گذاشتم زمین و دوباره تو حیاط مشغول بازی با توپ قرمز رنگش شد حیاط تقریبا بزرگی بود که 4 تا همسایه توش زندگی میکردیم مرجان و هادی بچه های صاحبخونه بودن و زندگیشون از طریق همین کرایه هایی که ما میدادیم میگذشت بابای مرجان هم بدتر از بابای من معتاد بود منم با مادر وبابای گاهی خمار و گاهی نشئه ام زندگی میکردم و درامدمون از خیاطی کردن مادر میگذشت هر کاری میکردم که برم سر کار ولی مادر اجازه نمیداد نمیدونم چه اصراری داشت که من کار نکنم یکی دیگه از همسایه ها هم گلی و مادرش بودن البته تا دو سال قبل پدرش هم بود ولی یه روز از داربست میفته و در جا تموم میکنه پدرش بنا و کارگر ساختمون بود و اخرین همسایمون هم مریم و بابا و مامانش بودن 5 سال قبل به عنوان تازه عروس و دوماد وارد این خونه شدن و تقریبا از همون روزای اول هیچوقت کسی درست و حسابی نمیدیدشون چون هر دوشون سرکار بودن و بعد از یک سال هم که مریم کوچولو به ما ملحق شد بچه ی شیرینی بود و همیشه خودم تر و خشکش میکردم ...................
تـــــــــــــــــوله سگ کجایی ؟
اینم صدای بابای خمارمه که صدام میکرد با عصبانیت به سمت اتاقمون میرفتم که مادرم دست از شستن ظرفا برداشت و با عجله به سمتم اومد و گفت : عزیزم عصبانی نشو چیزی به بابات نگو میترسم بزنتت
پوزخندی بهش زدم و گفتم : کی ؟ این مفنگی منو بزنه ؟
مادر تو رو خدا
دلم به حالش سوخت اونم به پای این مرد سوخت و دم نزد با خونسردی نگاش کردم و گفتم : باشه نگران نباش بذار ببینم چیکار داره با این داد و هوارش داره ابرومونو میبره
وارد اتاق شدم و کنارش نشستم زانوشو تو شکمش جمع کرده بود و میلرزید نمیدونستم دلم باید به حالش بسوزه یا ازش بدم بیاد گفتم : چیه ؟ چی کار داری ؟
وا....واسم مــــشروب بریز
تو خجالت نمیکشی ؟ من دخترتم ... مگه من ساقی توام
بریــــــــز ناز نکن
خاک بر سرت به تو هم میگن بابا ؟
مشروبو واسش ریختم و گذاشتم جلوش تا ته خورد و سر کشید چندین بار اینکارو کردم تا بالاخره خوابش برد یه نگاهی به دور وبر خودم انداختم زندگی ما از اولش اینجوری نبود مث خیلی از ادما ما هم یه زندگی اروم و پر از خوشی داشتیم تا وقتی بچه بودم عزیز دردونه ی بابا و مامانم بودم خدا غیر از من بچه ای به پدر و مادرم نداده بود یه خونه ی نقلی با یه حیاط کوچیک و یه حوض مربعی کوچیک وسطش داشتیم یه ماهی قرمز هم داشتم که خودم بهش غذا میدادم تمام عشقم برگشتن بابام از سرکار بود بابام یه راننده تریلی بود البته مال خودش نبود ولی روی تریلی ها کار میکرد همیشه هر جایی بار میبرد و برمیگشت یه چیزی برای من داشت اونقدر تو خوشی وسرمستی زندگی میکردم که نفهمیدم کی طوفان اومد و زندگیمونو با خودش برد طوفان زندگی ما کیومرث بود دوست بابام یه ادم لاابالی و بی قید و بند که کم کم پاش به خونه ی ما باز شد اول از شب نشینیای ساده شروع شد اون موقع من 13 سالم بود و همیشه متوجه نگاههای چندشناکش میشدم مادرم همیشه سعی میکرد کمتر منو توی دید بذاره و هر وقت اون مرتیکه میومد مجبور بودم توی پستوی اتاق بغلی بشینم تا اون بره ولی ماجرا به همین جا ختم نشد کم کم پای مشروب و دود و دم و ورقای قمار هم وسط اومد مادرم اون روزا خیلی با پدرم دعواش میشد میدونستم دعواهاشون برای چیه ولی نمیدونستم چرا بابا اون کیومرث لعنتی رو ول نمیکنه اما بعدها فهمیدم چون توی قمار بهش بدهکار میشده مجبور بوده هر شب و هر شب پای قمار بشینه تا بلکه بتونه ازش ببره و همه ی بدهیشو بده اما زهی خیال باطل اون عوضی کم کم به اون چیزی که میخواست رسید خونه رو از چنگمون دراورد بابا هم دیگه معتاد شده بود اصلا نمیشناختمش اصلا اون کسی نبود که من باهاش زندگی کرده بودم کار به اونجا رسید که کیومرث جای همه ی طلباش منو خواست اون شب بدترین شب زندگی من بود هه پدرم با دستای خودش میخواست منو پیشکش کنه اما مادرم به هیچ وجه نذاشت و ما همون شب از خونه فرار کردیم و من و مادر اتفاقی به در این خونه و به مادر مرجان رسیدیم و اینطوری شد که از این خونه و این اتاق نمور سر دراوردیم یک سال بعد بابا پیدامون کرد دیگه نمیشد اونو تشخیص داد مادر هم دلش به حالش سوخت و گذاشت اینجا بمونه .....
خاله لیلی ؟
romangram.com | @romangram_com