#کنیزک_زشت_من_پارت_1
تو حیاط مشغول اب پاشی و جارو بودم که در باز شد و توی راهروی حیاط صدای همهمه ای شنیدم جارو رو کنار گذاشتم و به اون سمت رفتم دو تا مرد در حالی که کارتون بزرگی رو گرفته بودن با احتیاط از راهروی تنگ و باریک حیاط میگذشتن که صدای مرجان رو کنار گوشم شنیدم ...
سلام
سلام .... چه خبره ؟
با اون هیجان ذاتیش که هر وقت میخواست ابراز خوشحالی کنه چشماشو گرد کرد و گفت : وای هادی کامپیوتر گرفته
با تعجب نگاش کردم و گفتم : کامپیوتر ؟ کامپیوتر میخواد چی کار ؟
من چه بدونم ؟ خریده دیگه
پوزخندی بهش زدم و گفتم : میگم بدت نیادا ولی امثال ما و شما نون نداریم بخوریم داداشت مخش تاب ورداشته رفته همچین چیزی رو خریده ؟
شونه ای بالا انداخت و گفت : والا منم نمیدونم ازش پرسیدم پول از کجا اوردی ؟ میگه قسطی از یکی از دوستاش خریده
چه نیازی داره ؟ اصلا بلده ؟
نه ... فک نمیکنم
میگم که ... مخش تاب ورداشته
صدای ظریف و بچگانه مریمو شنیدم پایین دامنمو کشید و گفت : خاله لیلی اینا کین ؟
خم شدم و بغلش کردم و نگاهی به موهای بور و چشمای قهوه ایش انداختم منتظر نگام میکرد که گفتم : هیچی خاله اینا اومدن واسه عمو هادی کامپیوتر بیارن
اخمی کرد و لب و لوچه اشو اویزون کرد و گفت : کامیتر چیه ؟
خنده ام گرفت و گفتم : کامپیوتر عزیزم ... یه وسیله ایه که مال بزرگتراست بدرد من و تو نمیخوره
مگه تو بزرگ نیستی ؟
romangram.com | @romangram_com