#کنیزک_زشت_من_پارت_118


نخیر صیغه امه

مهرزاد : چی ؟ .... دختر من.... صیغه ی توئه

نه .... اونجوری که شما فکر میکنید نیست .... فقط یه صیغه ی شفاهی خونده شده برای اینکه....

رسا : در هر حال اون زن منه تا 4 ماه دیگه زنمه .... نمیذارم ببریدش

ناهید خانم با عصبانیت بلند شد و روبروی رسا قرار گرفت و گفت : رسا من نمیذارم مهرناز اینجا بمونه .... اون زن تو نیست ... میدونم که دختر من پاک تر از این حرفاست .... و مطمئنم این صیغه هم فقط برای این خونده شده که موندنش اینجا شرعا مشکلی نداشته باشه .... من به دخترم ایمان دارم

ناهید خانم احترامتون واجبه .... ولی فعلا اختیارش دست منه .... حالا برای هر دلیلی که خونده شده باشه

ناهید : من نمیذارم دختر من قربانی تعصبات بیخود تو بشه .... اگه واقعا دوسش داری میای و ازش خواستگاری میکنی ... تازه اون موقع هم معلوم نیس جواب مثبت بگیری ... من همین امشب دخترمو میبرم

میخواستم جلوی دعواشونو بگیرم ولی مهران دستمو گرفت و گفت : تو برو بیرون وایسا ما خودمون باهاش حرف میزنیم

میخواستم بیرون برم ولی رسا به طرفم اومد و در حالی که بازومو میگرفت گفت : نمیذارم بری ... حالا هر کی که میخوای باشی باش

به خودم جراتی دادم و دستمو بلند کردم و یه سیلی تو گوشش خوابوندم و گفتم : چند ماهه که دارم برات کار میکنم حداقل نصف بدهیمو دادم هر گهی که خواستی خوردی .... دیگه نمیخوام اینجا بمونم و خرده فرمایشای جنابعالی رو اجرا کنم و همین الان هم میرم

مات نگاهم میکرد دیگه عکس العملی نشون نداد منم رفتم بیرون چند دقیقه بعد ناهید و اقا مهرزاد یا بهتره بگم پدر و مادرم و مهران هم اومدن بیرون و مادر در حالی که دستمو میگرفت به سمت ماشین حرکت کردیم و سوار شدیم هیچوقت تا اون شب و اون لحظه فکر نمیکردم خانواده ای جز خانواده ی قبلی داشته باشم توی ماشین مادر کنارم نشسته بود و سرمو تو اغوشش گرفت احساس خوبی داشتم صدای قلبش بهم ارامش میداد هر چند مادر قبلم رو خیلی دوست داشتم و خیلی هم دلم براش تنگ شده بود ولی حالا که مادر واقعی خودمو میبینم احساس خاصی بهش دارم اون شب بود که فهمیدم چرا مادر شیرین همیشه طلب بخشش میکرد و دائم ازم پرسید از این زندگی رالضی هستی یا نه .....

تو همین فکرا بودم که یهو مادر گفت : به مناسبت برگشتنت میخوام یه جشن بزرگ بگیرم و همه ی فامیلو دعوت کنم ..... تو گمشده ی منی که بعد از 20 سال اومدی .... ای خدا هنوزم باورم نمیشه ... من بزرگ شدنتو ندیدم ..... خدایا من چه گناهی کرده بودم که دخترمو 20 سال ازم جدا کردی ؟

پدر با خنده گفت : ای خانم تو چرا همش نبش قبر مییکنی ؟ دختر خوشگلمونو اماده بهمون تحویل دادن بده ؟ که من قربونش برم .... بابا دلم برات لک زده بود این 20 سال ما هیچ کدوم زندگی نکردیم یه زندگی کسالت بار داشتیم که هیچکس حوصله ی کسی رو نداشت و همه خودمونو با کار سرگرم کرده بودیم

مهران : من همون لحظه ی اولی که دیدمت یه حس خاص بهت داشتم تمام حرکاتت حتی راه رفتنت مث مامان بود هر چقدر از رسا میپرسیدم تو رو از کجا و چه شرکتی استخدام کرده بهم نمیگفت ..... دیگه هم دلم نمیخواد این پسره رو ببینم .... تو چرا هیچی به من نگفتی ؟

خب چی میگفتم ... من اصلا چه میدونستم تو برادرمی ؟

مادر : خیلی خب ... الان هم اتفاقی نیفتاده رسا هم پسر خوبیه مهران اینجوری در موردش حرف نزن .... اما من از یه چیز مطمئنم و اونم علاقه ی رسا به مهرنازه .... اون تو رو دوست داره و به همین خاطر نمیخواست به هیچ وجه در مورد تو به کسی توضیح بده .... اما عزیزم یه سوال مغز منو به خودش مشغول کرده

romangram.com | @romangram_com