#کنیزک_زشت_من_پارت_117


منظورشو نفهمیدم اصلا نمیفهمیدم داره در مورد چی حرف میزنه مات نگاشون میکردم که لیلا خانم برگه ای از کیفش دراورد و نشونم داد و گفت : مثبته .... جواب ازمایش DNA مثبته ..... تو دختر منی .... تو مهرناز منی

ی...یعنی چی ؟ ... این ممکن نیس .... اخه من .... من دختر مامان شیرینم .... مامان من ... خدایا اخه چطور ممکنه ؟ مگه میشه ؟

اره عزیزم میشه ..... تو دختر مایی

اقا مهرزاد جلو اومد و در حالی که پیشونیمو میبوسید گفت : دخترم .... ممیدونم که شوکه شدی ولی من از همون اولی که دیدمت میدونستم ولی میخواستیم مطمئن بشیم برای همین هم خیلی در موردت تحقیق کردیم هیچکس این رازو نمیدونست جز یه نفر

یه نفر ؟ کی ؟

پدرت ..... یعنی اقا محمود ..... اون همه چیزو به ما گفت جلوی همسایتون .... اون هم میدونه

کی ؟ مادر مرجان ؟

اره

اخه چطوری ؟ مگه میشه ؟

مهران : اره الان مادر مرجان هم تو راهه

در همین لحظه صدای ایفون به گوش رسید شراره به طرفش رفت و درو باز کرد و گفت : مادر مرجان خانمه

همگی دور هم نشستیم مادر مرجان هم وارد سالن شد نمیتونستم باور کنم با دیدنش به طرفش رفتم و بعد از سلام و احوالپرسی اونم نشست که گفتم : مینا خانم ناهید جون راست میگه ؟

لبخندی زد و گفت : اره لیلی جون بابات همه چیزو گفت بابات گفت 20 سال پیش موقعی که با مادرت رفته بودن ارومیه دیدن مادر شیرین میبینن تو باغ پشتی خونشون یه بچه گریون و سرگردونه هر چی دنبال پدر و مادرش میگردن پیداش نمیکنن تا دو روز هم پیششون بودی ولی خبری از کسی نمیشه تا اینکه مهرت به دل شیرین میفته و چون اونها بچه دار نمیشدن تو رو پیش خودشون نگه میدارن و با هزار تا کلک یه شناسنامه به اسم خودشون برات میگیرن و اینجوری میشه که تو وارد خانواده ی اونها میشی

ناهید جون : اره عزیزم .... اون روز ما برای مسافرت رفته بودیم که بریم خونه ی مادر مهرزاد ولی تو راه یه جای سرسبز نگه داشتیم که یه چیزی بخوریم ولی اون روز مهران با یه ماشین تصادف کرد ما اونقدر هول شده بودیم که تو رو یادمون رفت در واقعا تو و ماشین و همه ی وسایلو گذاشتیم و رفتیم بیمارستان ..... نمیدونم چرا اینجوری شد .... من وسط راه یهو یاد تو افتادم سریع برگشتم ولی وقتی برگشتم اثری از تو نبود ..... همه جا رو گشتم هر جایی که فکرشو بکنی .... ولی پیدا نشدی .... از اون روز به بعد همیشه اگهی گمشده ها عکستو میذاشتم ولی این همه سال هیچ خبری از تو نشد .... باورم نمیشه که تو رو دارم میبینم .... همیشه از خدا یه چیزی میخواستم اینکه یه بار دیگه تو رو ببینم و بعد بمیرم .... مهران هم همیشه خودشو سرزنش میکرد واسه همین نتونست تحمل کنه و رفت خارج تنها زندگی کرد که جلوی چشم ما نباشه تا اینکه بعد از این همه سال برگشت من هر دوتونو با هم از دست دادم ..... و خدا رو شکر میکنم که هر دوتون هم با هم بدست اوردم

مات نگاهشون میکردم اصلا این حرفا تو مخیله ام نمیگنجید همه سکوت کرده بودیم که یهو رسا گفت : من خوشحالم که شما دخترتونو پیدا کردین ناهید خانم .... ولی دختر شما زن منه

مهران و ناهید خانم و اقا مهرزاد متعجب نگاش کردن و مهران گفت : یعنی چی زنته ؟ .... تو که میگفتی فقط مستخدمته

romangram.com | @romangram_com