#کنیزک_زشت_من_پارت_110


مث بچه های حرف گوش کن سرمو تکون دادم که هر دو کنار هم دراز کشیدیم دستشو دور کمرم حلقه کرد و به خودش فشرد کمرمو نوازش میکرد بوی بدنش بیشتر باعث جذبم میشد چند سانتی صورتش بودم که برای اولین بار جلو رفتم و بوسیدمش لبمو روی لبش گذاشتم با اینکه تو حال خودم نبودم ولی لذت بی حدی داشت اما یهو دستشو گذاشت روی شونه ام و از خودش دورم کرد ناراحت شدم بغض کردم و با بغض نگاش میکردم که با خنده گفت : اخه عزیز من ... تو الان حالیت نیس داری چیکار میکنی .... صبح که پاشی خودت پدر منو درمیاری

نمیخوام .... تو خیلی بدی .... تو منو دوست نداری ... منو بوس نمیکنی .... خودمم میخوام بوست کنم نمیذاری .......... تو فقط پری رو میخوای

کم کم اشکم سرازیر میشد که با عصبانیت گفت : ای لعنت به من .... خاک تو گور من کنن اخه....... دختر چرا اینقدر بدمستی اخه ؟ کاری نکن بخوابونمت و تا صبح ..... لااله الاالله...... ببین من قول میدم امشب به هر دومون خوش بگذره ولی تا اون حدی که من میگم نه بیشتر باشه ؟

بـــاشه

افرین دختر خوب پس چشماتو ببند

چشمامو بستم که خم شد و روی بدنم قرار گرفت گرمی لبشو روی لبم احساس کردم این بار به طرز جنون امیزی منم میخواستم دستمو دور گردنش حلقه کردم با ولع همدیگرو میبوسیدیم نفس نفس میزد چشماش خمار بود چند دقیقه ای در همون حال بودیم که بالاخره جدا شد و این بار سرش پایین تر رفت زیر گلومو بوسید همینطور پایین تر میرفت قلبم تند تند میزد اصلا نمیدونستم دارم چه غلطی میکنم ولی در اون لحظه تنها چیزی که بود لذت بود که میخواستم سرش روی شکمم بود و میبوسید منم که قلقلکی بودم شکممو داخل میدادم که با خنده گفت : اخی ... قلقلکت میاد ؟

چیزی نگفتم که تمومش کرد و کنارم دراز کشید هنوز نگاش میکردم که گفت : دیگه چیه ؟ چرا نگام میکنی ؟ ....... لیلی بخدا الان مستی .... تا همین جاش هم میدونم فردا پشیمون میشی .... من الان حالم بده .... بیشتر از تو دلم میخواد .... ولی عزیزم همه چی به دل نیس اگه تو هوشیاری ازم میخواستی مطمئن باش معطلش نمیکردم ولی میدونم تو همچین ادمی نیستی

منو به خودش چسبوند و پشتمو نوازش میداد و کنار گوشم گفت : بخواب .... واسه امشب بسه میترسم نتونم جلوی خودمو بگیرم .... پس خواهش میکنم بخواب لیلی ...... الان فقط باید چشماتو ببندی عزیزم

اون شب نفهمیدم کی خوابم برد ..........

صبح با یه سر گیجه ی طاقت فرسا از خواب بیدار شدم چشمام خیلی سنگین بود و باز نمیشد به سختی چشمامو باز کردم اطرافمو نگاه کردم تخت بهم ریخته بود و هر لباسی یه جا افتاده بود دیشب مهمونی بود ولی این که خونه ی رساست ..... بعد جشن قرار بود بیایم خونه حالا یادم اومد ..... ملافه رو کنار زدم با دیدن خودم انگار یه سطل اب یخ رو سرم ریختن هیچی جز یه لباس زیر تنم نبود .... مات موندم اصلا یادم نمیومد چرا این شکلی خوابیدم اطرافمو که نگاه کردم متوجه لباسای مهمونی و مانتوم که هر کدوم یه وری افتاده بودن شدم سرم داشت میترکید از تخت پایین اومدم و میخواستم به طرف کمد برم که لباس بردارم چشمم به اینه خورد برگشتم و دوباره خودمو دیدم داشتم شاخ در میاوردم تمام صورتم رژ پخش شده بود حتی روی گردن و سینه ام هم پر از رنگ قرمز بود .... یه لحظه بی حس شدم ... یهو همه ی اتفاقات دیشب تو مغزم سرازیر شد از ترس حالت مرگ بهم دست داد همونجا نشستم .... خدایا من چه غلطی کردم ؟ .... وای حالا من چیکار کنم ؟ ....نکنه تا اخرش پیش رفتیم من یادم نمیاد .... حالا چه خاکی تو سرم بریزم ؟

از جا بلند شدم و سریع یه دوش گرفتم و لباس پوشیدم و از اتاق خارج شدم در اتاق رسا باز بو ولی کسی توش نبود از پله ها پایین رفتم تو سالن مریم خانم مشغول گردگیری بود به طرفش رفتم

سلام

نگاهم کرد و با خوشحالی گفت : به به ... سلام عزیزم ... سال نو مبارک .... دیشب اومدی ؟

بغلم کرد و روبوسی کردیم گفتم : اره .... سال نو شمام مبارک .... رسا نیستش ؟

چرا .... تو اشپزخونه داره صبحونه میخوره

وارد اشپزخونه شدم با رکابی و شلوارک نشسته بود نیم نگاهی بهم کرد ولی چیزی نگفت .... اروم یه سلام کردم

romangram.com | @romangram_com