#کنیزک_زشت_من_پارت_102
اخه ... ناهید جون نمیشه که ... من بالاخره باید رو پای خودم می ایستادم نمیشه که همیشه وبال گردن یکی باشم
وبال گردن چیه دختر ؟ تو تاج سر مایی
روزها پشت سر هم میگذشتند خداییش خودمم دلم برای رسا تنگ شده بود احساس میکردم یه جایی از قلبم خالی شده 17 روز بود که ندیده بودمش تهی شده بودم دلم میخواست حداقل صداشو بشنوم یه شب قبل از اینکه بخوابم گوشی ای که ناهید خانم بهم هدیه داده بود رو برداشتم و شماره ی رسا رو گرفتم خوبیش این بود که شماره ی منو نداشت 3 تا بوق خورد تا بالاخره گوشی رو جواب داد ......
الو ....
چیزی نگفتم که دوباره بلندتر گفت : الو ؟ صدا نمیاد
اینم چقدر خنگ شده ها من که چیزی نگفتم که صدا برسه این بار بلندتر گفت : الو ؟ وقتی کاری نداری مگه مرض داری زنگ میزنی ؟
میخواستم بگم خودت مرض داری ولی چیزی نگفتم اونم قطع کرد دوباره زنگ زدم این بار اونم حرفی نمیزد هر دو سکوت کرده بودیم که گفت : ببینم تنت میخاره که این موقع شب زنگ زدی ؟
ساعتو نگاه کردم 1 بود چیزی نگفتم که گفت : خیلی خب حتما تنت میخاره دیگه ... یه حموم بری درست میشی .... من که خیلی وقته یه حموم درست و حسابی نرفتم ... مستخدمم گذاشته رفته دیگه هر روز صبح کسی نیس واسم حمومو اماده کنه .... منم بجاش رفتم یه دختر ناز مامانی اوردم که هم حمومو واسم اماده کنه هم ماساژم بده هم ..... ولش کن این چیزا واسه بچه ها عیبه ... ندونی بهتره ... حالا برو مسواکتو بزن بابا رو بوس کن و شب بخیر هم بگو و بخواب
خودش میخندید ولی من داشتم حرص میخوردم و با حرص گوشی رو قطع کردم اون شب هر کاری میکردم خوابم نمیبرد دلم میخواست برگردم خونه ی رسا با اینکه اینجا زندگی خیلی راحت تری داشتم ولی دلم برای اونجا هم تنگ شده بود ........
************
روز عید رسید ظهر سال تحویل میشد و همه برای اون روز خونه ی ناهید خانم اینا دعوت بودن خودم سفره رو اماده کرده بودم یه پارچه ی بزرگ ساتن ابی رنگ گرفتم و دور تا دورشو نوارای طلایی دوختم و بعضی جاهاشو پولک دوزی کردم و انداختم سبزه رو کاشتم و دورشو روبان قرمز بستم روی تخم مرغ هم با خمیر گل چینی قلب و لاو چسبوندم بقیه ی چیزا رو هم روی بشقابای طرح برجسته تزیین کردم و خودم با کمک مهران چیدیم به مرجان هم زنگ زدم که بیاد ولی اون نمیتونست چون باید کنار خانواده اش میموند رسا هم قرار بود با مهران بیاد دلم براش تنگ شده بود فک نمیکردم یه روزی برسه که این حرفو بزنم ولی من واقعا دلتنگش بودم با شوق و ذوق مشغول چیدن سفره بودم که بالاخره تموم شد خونه دیگه اماده بود که از مهمونا پذیرایی کنیم اقا مهرزاد هم خونه بود که ناهید خانم با دیدن سفره گفت : واااای ... خیلی خوشگل شده هیچ سالی سفره به این قشنگی نداشتیم .... دستت درد نکنه خسته نباشی
خواهش میکنم
حالا برو اون لباسی که با هم خریدیم هم بپوش
کدوم ؟ شما که ماشالا هر چی دیدی خریدی
لبخندی زد و گفت : خب دوست دارم واسه دخترم خرید کنم .... اونی که از همه خوشگلتر تو تنت می ایستاد ... قرمزه رو بپوش
قرمزه ؟ یه کم زیادی شلوغ نیس ؟
romangram.com | @romangram_com