#کلاغ_پر_گنجشک_پر_پارت_8


مادر داما با لبخندپهنی سمتان آمد و اول پسرکش را درآغوش مادریش کشید و پیشانی بلند پسرکش را مادرانه بو*س*ید.

خسته تر از آن بودم که احساساتی بشوم و لبخندتحویلشان بدهم.

مادرش به سمتم متمایل شد و مرا نیزآرام در آغوش کشید و دلسوزانه لب تکاند:

خوشبخت بشی دخترم، هوای این پسرمارو هم داشته باش یکم بدخلقه اما خوب... با دلش راه بیای میشه سنگ صبورت.

نیشخندی به افکارش زدم و در دل ناله کردم.

" کی سنگ صبور من باشه و غمم رو از دلم بکنه؟"

منتظر بود سخنی به میان بیاورم اما تنها لبخندمضحکی روی لب هایم تشنه ام آمد که او از ما فاصله گرفت و اشاره ای به دخترک جوانی که ردای قرمزی به تن داشت، چیزی در گوشش زمزمه کر و دخترک سری تکان داد و سمت آشپزخانه رفت.

ناچاری خود را با پایین بلوزسفید و مُنجوق دوزیم سرگرم کردم که نجوای آرام یاشار را شنیدم:

چقد خجالتی!؟

بس کن من بدم میاد!

ابروهام بالاپریدند و باگنگی لب بازکردم؛

- منکه کاری نمی کنم؟

لبش را زیر دندان گرفت و باچشم وابرو به استرسم اشاره کرد.

تکانی به خود آوردم و جمع وجورتر نشستم که پوزخندناجوانمردانه ای به رویم زد: اوه خانم مریم مقدسه!

نمی فهمیدمش.

مشکلش بامن چه بود که دائم به جانم نق می زد!؟

سکوت پیشه کردم که جریحه ترشد و زیرلب توپید:


romangram.com | @romangram_com