#کلاغ_پر_گنجشک_پر_پارت_7
تاب نگاه سنگین و بی پروایش ازمیان آینه روبه رویم به صورت ِ رنگ پریدع و گلگونم رو نداشتم و هربار که سرفه ای هرچندمصلحتی می کرد نگاه می دزدیدم و هربارنفس های تند و عصبیش را باهربازدمش حس می کردم.
با آمدن حاج صادق پیش نماز مسجد ده سرم رو تا آنجا که در توان بود به یقه ام چسباندم و زیرلب دعاهای زمزمه می کردم تا ریسه شوند و مرا از تلاطم بحران نجات دهند.
بسم الله ای بلند زمزمه کرد و به نام تو و سنت پیامبرت محرمیت رو شروع کرد.
اما چرا نمی فهمیدند که همان پیامبرت ازدواج رو دل وقلبی حلال کرده بود نه با زور و اجبار، چکارکنم که این پسرک تاچندی قرار است حلال ترین امرت شود. بر من ِ خسته دل؟
لب هایم خشک و چشم هایم جوی آب شده بود و عجیب تناقضی داشت را نمی دانم.
زمان "قلبت" گفتنم فرا رسید و چشم هایم بسته شد و قطره اشکی شرمسار از جفای به قلبم بارید و آرام ترین کلمه زندگیم زمزمه شد بر اهل منتظر.
کف دستانم عرق کرده بود اما هرچه باد وباد!
- بله.
تمام!
هِل و دوهل ودست درمیان زنان فرا گرفت وهمه خشنود پایکوبی می کردند در مجلس ختم ِ قلب و روحم.
قاعدسرفه ای کرد و این بار از آقای داماد پرسید:
جناب آقای یاشار منتظری، آیا وکیلم شما را به محرمیت خانم ارغوان یکتا در بیاورم؟
صدای بلعیدن ِ آب دهانش را به وضوح شنیدم که لرزان بله گفت و سرش را به دیوار چوبی خانه دوخت.
نمی دانستم او به چه فکریست اما شکی نیست که او نیز ازاین محرمیت اجباری و شیرینی خوران زوری در عذاب و ملک بود.
ناخودآگاه سرم رو بالا بُردم و زیرچشمی پایدمش که به یک باره با نگاه تند و تیزش شکارم کرد.
ازشرم لب گزیدم و نگاهم را پایین انداختم تا بیشتر از این مرا رسورایی این پسرک سلطه جو نکند وتا برایم خواب های شوم وبدی نبیند.
همه فامیل وآشنا یکی یکی می آمدند و تبریک به من ِ سوخته می دادند و تنها جوابشان لبخندتلخ و نگاه مرده بود که اکتفا می کردم.
چادر قدی ام رو سمانه خواهر یاشارخان از سرم کَند و هل هل کنان به دورم چرخید و شابش های از رنگ های سبز و آبی برسرم دور می دادند و می پاشیدن.
romangram.com | @romangram_com