#کلاغ_پر_گنجشک_پر_پارت_71

صدایش خط انداخت بر افکاربهم ریخته ام.

_ ناهید و خانوم رفتن آرایشگاه، شام رو قراره ازبیرون سفارش بدیم چون خانواده سرشناسی هستن...

یک دفعه بشکنی می زند و با لبخند ادامه می دهد.

_ پسرخاله همین کیارش خودمونه، فکرکنم اونم امشب میاد.

با شنیدن نام کیارش به وضوح لرزش دستم مشهود بود اما دستانم را پشت کمرم پنهان کردم و با هول و والا خود را به اتاق رساندم و تا دایی متوجه التهاب درونم نشود.

نمی دانم چه مرضی است که دو روزه است گریبان گیرم شده.

منکه سرجمع یک هفته هم نمی شود اورا دیدم.

چیزی که زمین تا آسمان با یاشار فرق می کرد.

ضربه ای آرام به سرم زدم تا پیش خودش خیال بافی نکند و مرا غرق خوش زهی نکند.

لباس هایم به درد اینجا نمی خورد و متاسفانه نتوانستم خریدهم بروم.

مانده بودم که چکار کنم.

تقی به در خورد و دایی سرش را نیمه آورد داخل و پرسید.

_ میشه بیام تو؟

نیشم ناخواسته باز می شود از لحن بامزه اش و باتکان دادن سر و آوردن صندلی او را دعوت به درون اتاق می کنم.

بسته ای جلویم می گذارد و با لبخندمی گوید.

- امروز با لیلا رفتیم خرید که اون برات این و خرید.

با شوق و هیجان بسته را باز می کنم اما بادیدن تونیک مغزپسته ای و شال ارغوانی و ساپورت مشکی اش چشمانم گرد و مبهوت می شود.

- این واسه منه!؟

romangram.com | @romangram_com