#کلاغ_پر_گنجشک_پر_پارت_69
دستش را حائل بینیش می کند.
_ هیسس
نگاهی به چشم هایم می اندازد و بی حرف ازم فاصله می گیرد وپشت همان صندلی مدیریتش می نشیند.
بغضم را فرو می برم، اینجا جای گریه زاری برای دل خودم و مادرم نبود باید تاب می آوردم اما با اجازه از دفترش خارج شدم تا دستی به صورت قرمز و غرق اشکم بکشم و شک ندارم الان دماغ سرخ و چشم هایم کاسه خون بود چون صدایم خشدار و گرفته بود از بس گریه کرده بودم نفهمیده بودم اطرافم چه می گذرد.
دست هایم می لرزید و این واکنش طبیعی آناتومی بدن مواقع ناراحتی و خشم است.
با دستمال صورتم را خشک می کنم و بادیدن ساعت سریع با قدم های بلند راهی آبدارخانه می شوم تا قهوه اش را آماده کنم.
کمتر ده دقیقه آماده که می شود بانفس راحتی درب را آرام هل می دهم و وارد می شوم.
پشت میزش با آن ابهت و جدیت به ویژه عینک طبی که زده بود جذبه اش را بیشتر می کرد.
نیمه لبخندی زدم و بی حرف سینی حوالی قهوه را جلویش می گذارم که ممنونش را می شنوم.
- خواهش می کنم.
برمی گردم تا پرونده باز نشده را باز کرده و شروع کنم و درکنارش نکات مهم و کلیدی راهم یادداشت و نمونه برداری انجام دهم.
موقع خروج از شرکت سریع سمت بی آرتی رفتم وتا باز مانندصبح جانمانم.
بی آرتی پراز ازدحام و شلوغی حیرت آوری بود که حتی جا برای نشستن هم مسیر نبود.
از میله که گرفتم کیفم را محکم چسبیدم تا بین راهی کسی ناغافل شکارم نکند.
دزدی در شلوغی امری بدیعی بود.
تا به خیابان دایی علی می رسم ایست می کند که موقع پیاده شدن کارت را می کشم و پیاده می شوم.
romangram.com | @romangram_com