#کلاغ_پر_گنجشک_پر_پارت_64
نگاه دقیقی انداختم، گوشه لبم کج شد.
- بد نشده!
قبل از خواب طبق عادت یک سوره را خواندم، خمیازه ای کشیدم و کتاب قرآن را بستم و روی میزم قرار دادم و به ساعت که روی یک شب بود زل زدم که باز خمیازه ام آمد و سربه بالین نهادم.
با نوک کفش به کف سرامیک ضربه می زدم و منتظر بودم تا جناب نیک زاد اجازه صادر کند.
امروز را نیم ساعت دیر کرده بودم آن هم بخاطر ترافیک بدی که گریبان گیرم شده بود دست و پنجه نرم کردن هم شد نیم ساعت دیر رسیدنم و نگاه توبیخ گرجناب رئیس.
ژاله سعی می کرد دلداریم دهد اما جوابش تنها لبخندهای نامطمئن بود و نگاه دزدیده ام.
صدای جدیش اما پرتحکم و دستوری.
_ بیاتو.
چشم هایم با نام خدا بستم و دستگیره را با دستی لرزان کشیدم و سربه زیر و با تنی گُر گرفته از ترس، وارد شدم.
دستانش را درهم تنید و تاکید کرد.
_ سرت و بلندکن؟
آب دهانم را با زور بلعیدم، می ترسیدم خشمش گریبانم شود.
سرم آهسته بالا آمد و به یقه باز پیراهن چهار خانه اش خیره شد.
مکثی کرد و توپید.
_ گفتم من و نگاه کن!
چشم هایم از تُن صدایش لرزید و بهت زده به یک باره نگاهم به چشم های توبیخ گر ومیرغضبش گره خورد.
romangram.com | @romangram_com