#کلاغ_پر_گنجشک_پر_پارت_61

_ بجنب چقد لفتش میدی؟!

بی حرف کیف را در دست می گیرم و منتظرش می مانم که پوفی می کشد وباقدم های بلند از کنارم می گذرد.

سعی می کردم تا به قدم هایش برسم و تندتندنفس می کشیدم.

سمت پارکینگ رفتیم و کیارش مشغول تلفن همراهمش بود.

تا سوار اتومبیلش شدیم این بار باترس کمربندم را سریع بستم که گوشه لبش کج شد و آرام تر از سری قبل رانندگی می کرد و گاه گداری نیز نگاهی حوالم می کرد تا باز حالم خراب نشود.

جلوی درب شرکت که ایستاد بی حرف پیاده شد و سمت آسانسور گام برداشت.

سریع کمربند را باز کردم و به او ملحق شدم و تا برای جلسه بعدی آماده باشم که داخل خود شرکت بود.



تا برسم منزل دایی عزیز همانند جنازه بودم و فقط نفس می کشیدم، یک دوش می توانست خستگی را از تن درآورد.

حوله به دست داخل حمام شدم و بابرخوردن آب سرد تمام فکر و مشغله های ذهنیم پرشد برای یک لحظه.

باتمام خستگی از تلفن منزل به خانه حاج حیدر زنگ می زنم...

بوق...

بوق ...

_ الو!؟

صدایم آرام نجوا می شود.

- سلام حاج حیدر؟

مبهوت شده زمزمه می کند.

_ ارغوان!؟

romangram.com | @romangram_com