#کلاغ_پر_گنجشک_پر_پارت_60
بادیدن نوع اتومیبلیش دهانم به شگفتی نیمه باز و چشم هایم مبهوت می شود اما زود به خود تشرمی زنم و جمع وجورتر می شوم.
درب سمت خودش را باز می کند و پشت فرمان قرار می گیرد.
این پا و آن پا می کنم و نمی دانم جلوبشینم یاعقب، دو دل و باتردید نگاهی به درب ها می اندازم که صدایش با تشر می آید.
_ بیادیگه، داری استخاره می کنی کجا بشینم؟
شرم و خل بودنم باعث شد صدایم بلرزد.
- آخه من... خب درست نیست جلو بشینم!
با اخم غلیظی زل زد.
_ نکنه درست اینه عقب بشینی و بنده راننده شماباشم خانم؟
به ناچار درب جلو را باز می کنم و نرم اما با تنی لرزان و ملتهب می نشینم که اورا در را بسته یانبسته گازش را می گیرد و باسرعت سرسام آوری حرکت می کند و از پارکینگ خارج می شود.
نفسم باترس درون سینه ام حبس شد و با گرفتن کمربند و قفل کردنش دستم حائل سینم شد و بارعب و وحشت به او که دیوانه وار می راند گویی که کورس خودرو راه انداخته است.
داخل جلسه مسکوت سربه زیر فقط نت برداری می کردم و تمام حواسم شد به حرف ها و بحث هایشان، باچند مورد کلی و تذکر جلسه تمام می شود.
نگاهی به ساعت مچی ام می اندازم و تامی بینم روی چهار ونیم است ابروهایم ناخودآگاه بالا می روند.
وقتی نگاه خیره رئیس را می بینم سرفه ی مصلحتی می کنم و زمزمه می کنم.
- چهار ونیمه.
بی تفاوت اشاره ای به کیفش می کند که تمام برگه ها و طرح ها را درونش مرتب می چینم که تشرش را می زند.
romangram.com | @romangram_com