#کلاغ_پر_گنجشک_پر_پارت_57

متعجب سری تکان می دهم و نگاهم به ساعت مچی ام که ده دقیقه روی یک بود را نشان می دهد سینی را از روی میز برمی دارم و از اتاق خارج می شوم.

به آبدارخانه که می روم اول غذایم را گرم می کنم و محض کنجکاوی از ژاله که درحال تایپ است می پرسم.

- چیزه آقای نیک زاد باخودشون غذا نمیارن؟

لبخندمختصری حواله ام می کند و زمزمه اش را می شنوم.

_ نه بابا نه غذامیاره نه حتی از بیرون سفارش میده... آخه می دونی وسواس داره و به همه ایراد می گیره برام جالبه که ازقهوه ت می خوره حتی صدای نعره اش رو نمیاد.

مبهوت شده بادهانی باز دوباره به آبدارخانه می روم.

غذایم که گرم می شود دو به شک می مانم که برایش کمی ببرم یانه؟

اگر ببرم و نخوره که ضایع می شوم شایدهم توبیخ، اگه نبرم هم عذاب وجدان دارم که اون شکمش خالیه و معده اش نابود میشه.

دو دل بودم اما تصمیم بر این شد که برایش کمی ببرم همراه سالاد.

توی یک لیوان تمیزدوتکه یخ از قالبش بیرون آوردم و درون بشقاب هم کمی عدس پلو ریختم و سالاد هم ظرفش مناسب بود.

فقط نمی توانستم از جلوی ژاله رد شوم ممکن بود فکرهای ناجور پیش خودش کند و فکر کندمحض چابلوسی اینکار و می کنم اما نه، فقط وفقط برای عذاب وجدانم بود.



تا برسیم هزار بار می میرم و زنده می شوم و شک ندارم رنگم همانند گج سفید و بی روح شده بود.

همین که جلوی ساختمان بزرگی نگه می دارد باترس چشم هایم را باز می کنم و آب دهان خشک شده ام را باعطش بلعیدم.

نگاهی به من ِ نیمه جان می اندازد و نوچی نوچی می سُراند و درب با حرص باز می کند و می رود.

تاب حرکت کردن را ندارم و چشمانم دو دو می کرد و باچشم خود دیدم مرگم را.

بعداز چند دقیقه درب سمتم باز می شود و صدای جدیش می آید.

_ این وبخور.

romangram.com | @romangram_com