#کلاغ_پر_گنجشک_پر_پارت_54


من با خیال راحت سالادم را داخل ظرف کوچک می ریزم و کنارظرف غذایم می گذارم.

مسواکم را می زنم و به خواب می روم.

صبح هم با صدای زنگ ساعت بیدار می شوم و تند وسریع آماده می شوم تا صبحانه رانیز آماده کنم.

چندلقمه هم برداشتم تا اگر وقتی شد به عنوان میان وعده نوش جان کنم.

این بار نخواستم دایی مرا برساندچون مسیرش دور می شود، پرسان پرسان توانستم با بی آرتی به شرکت برسم و هنوز هشت نشده بود.

باخیال راحت ازپله ها بالارفتم و بادیدن ژاله لبخندی زدم و مشغول احوال پرسی شدیم منتظر بودم تا آقای رئیس تشریف بیارند و با او وارد اتاقش بشوم.

یک ربعی طول کشید که آقای نیک زاد باچشم های دو کاسه خون آمد و بی حرف باهمان هیکل بزرگ و قدبلندش روانه اتاقش شد.

لب هایم جمع کردم و با استرس پشت درش چند تق زدم که صدای خشمگینش آمد.

_ بیاتو (تند)

سریع وارد شدم که نگاه خصمانه ای روانه ام کرد و دست هایش را مایل میز کرد.

_ شما کدوم گوری بودی؟

ترسیده جواب می دهم.

- از هشت اینجام منتهی چون خودتون نبودین من وارد اتاقتون نشدم.

لبش را عصبی گزید و با اخم اشاره کرد جلو بروم.

فاتحه ام را خواندم.

تا نزدیکش شدم یک دفعه نعره کشید.

_ شما خیلی بیجاکردی باید اومدی توی اتاق اینجا منتظرم می موندی نه توی سالن.


romangram.com | @romangram_com