#کلاغ_پر_گنجشک_پر_پارت_48
_ برو واسه آقای نیک زاد قهوه آماده کن.
سری از روی ناچاری تکان می دهم و با تمام وارفتگی به سمت آبدارخانه مسکوت قدم برمی دارم و قهوه جوش را می زنم به برق.
خوشبختانه توی چندروز خانه دایی جان قهوه را از زن دایی یادگرفته بودم.
باوسواس دانه های قهوه رو درونش ریختم و باقاشق آرام هم می زدم و داخل کافه میکس ریختم و کم کم آماده شد و همه را تمیز روی تک لیوان مشکی ریختم که رنگش به سفید تغییر کرد!
متعجب زل زدم و روی دیواره اش دست کشیدم که دستم داغ شد.
بادستمال همه را پاک کردم و یخچال را نیز باز کردم که هیچی نبود.
ناچار لیوان را با ظرف شکردرون سینی قرار دادم و به سمت اتاق مدیریت قدم برداشتم.
چندتق زدم که صدای فوق جدی گفت.
_ بیا تو.
دلهره عجیبی به دلم چنگ زد و با ترسی مشهود در را آرام باز کردم و بدون نگاه کردن آهسته آهسته سینی را جلوی میزش گذاشتم و سربه زیر کمی عقب تر ایستادم.
سکوتی فرا گرفت اما متوجه نگاه خیره اش بودم اما جرئت سربالا آوردن را نداشتم.
لحنش جدی اما آرام آمد.
_ بهم نگاه کن.
متعجب سرم را با شک بلند کردم که باجوانی زیبا باچشمانی نافذ و رنگ شب و موهای لِخت و ریخته شده ، بینی صاف، لبانی متوسط قهوه ای و صورت یک دست تراشیده!
خداوند خیلی برای خلقش زحمت کشیده بود، نگاه خیره و دهان نیمه بازم را دید پوزخندی زد.
_ بهت نمی اومد اینقد بی پروا باشی؟
کمی خم شد و باچشمانی ریزشده ادامه داد.
romangram.com | @romangram_com