#کلاغ_پر_گنجشک_پر_پارت_46


دستم را توی دستانش می فشارد و ادامه می دهد.

_ من بهش مثل چشام اعتماد دارم و اگه هرکس دیگه ای بود دندون هاش و خرد می کردم اما کیارش مرده واقعا مرده.

خوب دایی جان نظرت چیه؟

لرزان با سری نبض گرفته وچشمانی که دو دو می زند ازجایم بلند می شوم به سمت اتاق مهمان می روم اما آرام جواب می دهم.

- لطفا فردا صبح من و برسونین شرکت تا ببینم خدا چی می خواد.

نیاز به آرامش داشتم و بهترین کار نماز و مناجات با پروردگار توانا بود.

وضو می گیرم و مشغول پهن کردن سجاده ام می شوم.



تمام شب رو به فکر فرو رفته بودم تا به خودم بیام صبح شده بودو استرس و دلهره نیز به دلم چنگ زده بود.

اعتراف می کنم رعب و وحشت خاصی از کیارش ندیده تمام وجودم را فرا گرفته بود.

مقعنه و مانتوی ساده و شلوار پارچه ای مشکی رو پوشیدم و به سمت آشپزخانه رفتم تا صبحانه را آماده کنم.

تصمیم گرفتم تا وقتی اینجا ساکن هستم کارهای آشپزی وغیره رو انجام بدهم.

چای رو دم کردم و عسل و پنیرو گردو هم روی میز قرار دادم که صدای خواب آلود زن دایی را پشت سرم شنیدم.

_ خیر باشه اول صبحی؟

لبخندمحوی زدم و به ساعت که روی هفت بود اشاره کردم.

- به موقع دایی که میره مغازه و ناهیدهم سرکلاس تقویتی بنابراین می خوام اگه مشکلی نبود با دایی جان برم سرکار.

ابروهایش را بامزه بالا برد وآهانی کرد و موشکافانه لب زد.


romangram.com | @romangram_com