#کلاغ_پر_گنجشک_پر_پارت_45

نا امید با دلی که بادش خالی شده چای را دم می کنم و کمی چوب دارچین درونش می اندازم و به تعداد اعضا استکان می گذارم با دوقنداق کریستالی.

سینی به دست سمت سالن می روم اما متوجه پچ پچ آرامشان می شوم و ناهید بی خیال مشغول جستجوی کانال های ماهواره است.

تا چای را تعارف می کنم خود مسکوت به شبکه جم زل می زنم که سرفه مصلحتی دایی می آید و پشت بندش حرفی که منتظرش بودم.

_ کیارش قبول کرد اما به شرطی که منشی خصوصیش بشی.

دست ناهید خشک می شود ونگاهم گنگ و گیج حواله صورت گرفته زن دایی و چهره بی تفاوت دایی سوق می دهم.

لبم را با دلهره تر می کنم.

_ این یعنی چی؟

ناهید اخموآلود با تن بلند می گوید.

_ یعنی کلفتی اون یارو.

دایی تشرآرامی می زند که ناهید باحرص ازجایش بلند می شود و به درون اتاقش پناه می برد.

متوجه اوضاع حاد شدم و ساکت سرم را پایین می اندازم.

دایی آهسته کنارم جای می گیرد.

_ کیارش آدم مطمئنی ِ درسته تند و بدخلقه اما چشم بد به ناموس کسی نداشته ونداره... کلی دختر داخل شرکتش کار می کنن همه هم منضبط و کاردانن... برای همین تورا به شرط اینکه منشی خصوصیش بشی قبول کرده.

آب دهان نداشته ام را قورت می دهم و من من کنان می پرسم.

- حالا وظایف این منشی چیه؟

دایی موشکافانه زل می زند.

_ قهوه بردن و تنظیم تمام کارهای اداری و غیر اداره ای... مثلا اگه خواست صبح بری براش صبحونه آماده کنی باید بری... یا کتش را براس بکشی و مراقب تمام قراردادهاش بشی.

می دونی ارغوان جان قبول نمی کرد اما با گفتن اینکه تو از شمال اومدی و اینجا دانشجوی و از همه مهمتر خواهر زاده می قبول کرد.

romangram.com | @romangram_com