#کلاغ_پر_گنجشک_پر_پارت_41

دایی نوچی می کند.

_ دست پخت ِ ارغوانه.

زن دایی سرش را سمتم کج می کند.

_ آره؟

سرم را با لبخندتکان می دهم و راهی آشپزخانه می شوم تابشقاب هارا روی میز بچینم.

به تعداد قاشق و چنگال و بشقاب های کوچک قرار می دهم و نان ها را داخل سبدمخصوص می گذارم و یخچال را باز می کنم و سبزی تازه و دوغ راهم بیرون می آورم.

همه چی مهیا می شود که دایی و زن دایی به همراه ناهید داخل آشپزخانه می شوند وپشت میزهایشان قرار می گیرند که زن دایی تعارف می کند.

_ کاش می ذاشتی علی از بیرون غذا می گرفت، تو خسته ای و با این حالت برامون هم ناهار پختی... اذیت شدی گلم.

شرمگین سرم را پایین می کنم و دست ناهار را وسط می گذارم همزمان جوابش را می دهم.

- من عادت دارم به کار ولی خوب اگه بشه بعداز ناهار کمی استراحت کنم.

هردو زن وشوهر حتمانی زیرلب زمزمه کردند و با اشتیاق برای خودشان کشیدند اما ناهید با اکراه کمی برای خودش کشید و مانند دارکوب فقط نوک می زد.

خوردنش باب میلم نبود اما نمی توانستم حرفی بزنم چراکه او از همین اول سرد برخورد کرده و بهم فهماند دل خوشی ازم ندارد.



* روز بعد...*



با اصرار زیاد دایی مبنی بر اینکه من تهران را نمی شناسم مرا تا خود مدیریت دانشکده اسکورت کرد و تمام کارهای ثبت نام اولیه رو انجام دادیم و از هفته آینده رسما دانشجو دولتی می شوم.

و چقد دایی سربه سرم گذاشت که من دختر باهوش و درس خوانی هستم و او هیچ نمی دانست که من از روی علاقه وعشق به همین درس چه ها نه کشیدم، سختی ها طعنه ها، کتک و ناسزا...

نفس عمیقی کشیدم و به نیم رخ دایی که پشت فرمان بود زل زدم.

romangram.com | @romangram_com