#کلاغ_پر_گنجشک_پر_پارت_4
هق هق هایم آشنای قدیمیم بود و فقط خدارا صدا می زدم و اورا به غریبی خانم فاطمه زهرا(ع) قسمش می دادم تا بیشتر از این چوب حراج بر آبرویی" گل بانو" نزدند و تاب رسوایی برجانم نیندازن.
شاید زجه های جگرسوزانم مرهمی شد بر دل اهالی روستا که زنانش با موریه کشیدن و چنگ انداختن برصورتشان به سویم شتافتند و مرا از چنگال ستیزگوی مکار بیرون کشیدند و هرکدام کاری از برایم انجام می دادند تنها سرفه های خشک از ته دلم بود که مرا بی تاب تر وخسته تر می کرد.
روسریم که ازسرم افتاده بود رو سماء دخترهم سن وسالم بر سرم نهاد و دیگری آب قندی رقیق می کرد و به گلوی دردمند و خشک شده ام جانی تازه داد و سیرابم کرد.
لبخندهای چه دردناک بود که برخی باترحم و دلسوزی نظاره گرم بودند و اما با دل شکسته خود چه کنم که مرهمی ندارد با این آبروریزی" بله گفتنم" حتمی می شود.
رشته تاروپود زندگیم از دستم رفته و نگاهم همانند مردها سرد و بی روح بود.
چندصباحی قلم پایم را بستند و رفتن به ده و گشتن به آنجا غدغن شد و از اون روز خان بابا باچشم های غره گاه و بی گاهش نیشتر می شود برتن ِ التماس گونه محبتم، که حتی دست نوازشی از مهرهای پدرو مادری ندیده است.
آه ازمامان زهرایم که پاسوز من ِ شرمنده روزگار شد و لام تا کام سخنی بر زبان نیاورد و صبرپیشه کرد و شکوه وشکایتی هم نکرد.
روز موعد فرا رسید وهمه در تدارک جشن بودند و هیچکس حتی به چشم هایم خیره نشد تا دردسکوتم رو از عمق نگاهم بخوانند!
ناگریز در اتاق کوچک خانه چوبی مان کز کرده بودم و به بخت شومم لعنت نی فرستادم.
ذکر یا آیه ای به ذهنم خطور نمی کرد تا آنها بهم ریسه شوند و مرا از گرداب تعفن اجباری نجات دهد.
گوشه روسریم رو ریش ریش می کردم و آه های پی درپی هم برایم ثمری ندارد.
غریب و تنها سرم رو، روی کاسه زانوهایم چسباندم و اشک های گرم و شور را بر پوست خود تحمل کردم گرچه می دانستم الان با کوره آجرپزی فرقی ندارم تمام صورتم سرخ و چشم هایم کاسه خون شده است.
با بازشدن درب اتاق ترسیده سکسکه ای کردم و بهت زده به نفری که میخ ایستاده و خیره ام شده نگریستم.
تنها کلمه ای که لایقش بود " کفتارپیر"
بانیشخندی جلویم چهار زانو نشست و لب تکاند:
romangram.com | @romangram_com