#کلاغ_پر_گنجشک_پر_پارت_3
مرا خوش خیال و گاهی دیوانه خطابم می کرد.
توان جواب گویی جلوی اورا نداشتم و می ترسیدم زبان بازیم شلاقی شود بر روی تن و کمرمامان زهرایم.
خان بابا پدری که هرگز پدری نکرده وهمیشه چوب نازشصتش برپیکرتن ِ خستم می نشست و من می دانستم او پدر واقعی نیست از برای آن کوتاه می آمدم.
چشم هایم دیگرتاب بازماندن نداشت از بس که می سوخت و گرد وخاک دویدن هایم برقرنیه و مردمک چشم هایم فرو رفته بود و مجاری دیدم را تار کرده بود.
تا رسیدنم زمین و زمان را بهم دوختم وبافتم و سرش را روی دل ِ بی نوایم پهن کردم.
از دور متوجه انبوه جمعیت ده شدم و باگزیدن لب هایم و قفل کردن دست هایم سمت آنها راهم را امتداد دادم.
تا رسیدنم متوجه گله وشکایت خان باباشدم که چه بی رحمانه آبرو می برد و عین خیالش نیست.
_ آیی مردم کجایین؟
بیاین، بیاین و ببینین این دختر چشم سفید سره پیری چطوری من ِ خاک برسر رو جلوی همه روسیاه کرده، آهای مردم بیاین ببینین دخترمجرد داشتن چقد زحمت و دردسر داره آی خدا کاش می مُردم و این روز نمی دیدم.
چنان شِلوغش کرده بود و مرثیه سرای و زجه های سوزناک می زد که دلم به حال غریبیم سوخت و بادیدن اشک های مادرم و صورت سرخش شصتم خبردار شد که کارخودش را کرده و سیلی به ناحق برگونه مادر ِ بی چاره ام کاشته.
وقت عصبی بودن را نداشتم، تا به خود بیایم موهایم از روی روسری کشیده شد و پشت بندش صدای لرزان و خشمگین خان بابا طنین انداخت بر پیکر رنجورم.
- آییی
صدایم با داد او در نطقه خفه شد: ساکت شو دختره خیره سر!
بگو ببینم کدوم گوری بودی هان؟
چشمم روشن حالا پات هرز برداشته و به ناکجاآباد می ره؟
آره؟
چشم هایم از زور درد و وحشت بسته شد و تنها تقلاهایم بود برای رها کردن خرمن های درازم که با دیدن تقلایم افسار پاره کرد و با شدت پرتم کرد زمین و بالگد و مشت به جان ِ من ِ خدازده افتاد.
romangram.com | @romangram_com