#کلاغ_پر_گنجشک_پر_پارت_2


قلبم از رسم و رسوم مردم ده گرفته بود و ناچاری زیرلب ناله کردم؛

- خدایا خودت بگو من دردم به کجا و به کی بگم؟

فین فین کنان دلسوز سرم روی زانوهایم خم کردم و همزمان که به آوازهای گنجشک ها و شرشر چشمه دقت می کردم آهسته به قلبم کوبیدم؛

- آخه این دل وا مونده این چیزا سرش نمیشه!

چیکارکنم که این ازدواج اجباری و زوری بهم بخوره ها، توبگو ؟

من چیکارکنم؟

بانشنیدن صدای لبم هایم آویزان و چشم هایم پراز آب شد؛

- دیدی حتی یک کمک هم بهم نمی رسونی تا دلم بهت خوش باشه.

بی حوصله و کلافه چوب را داخل نهرآب رها کردم و آهسته روسری سبزم رو چفت کردم و لی لی کنان سمت امامزاده پاتندکردم.



درمیان راه چندتار مو طلایی خدا دادیم رو داخل روسریم چپاندم و باگرفتن شمع که ازقبل پنهانش کرده بودم، برداشتم وداخل امامزاده اسماعیل(ع) شدم.

شرمگین سلامی دادم و رو به قبله نشستم و حرف های که به هیچکس حتی مادرم، زهرا بانونمی توانستم بازگو کنم رو به امام بالحن صادقانه ای ابراز کردم...



چشم هایم باخستگی درحالی که خمیازه ای می کشیدم باشک گشودم و متعجب زل زدم به تاریکی هوا و دیدن تنها شمع روشنایی داخل فضای امامزاده! لحظه ای باشتاب ازجایم بلندشدم و سراسیمه و شتاب زده از آنجا خارج شدم و با نهایت توانی که در پاهایم جان داشت به سمت دهکده می دویدم.

نفس نفس می زدم و تمام تنم عرق سردی نشسته بود و کوبش بی امان قلبم تنها اوضاع را بدتر جلوه می کرد.

آب دهانم به شدت خشک شده بود و چشم هایم دو دو می زدند از رعب و وحشت خان بابایم.

مگر می شود این بار خان بابا ازگناهم نکرده ام بگذرد.


romangram.com | @romangram_com