#کلاغ_پر_گنجشک_پر_پارت_39

لبخندخسته ای می زنم به ساعت که دو ظهر را نشان می هد خیره می شوم که صدای زنگ واحد می آید.

پاتند می کنم تا در و بازکنم ولی مابین راه پشیمان می شوم و می روم دم اتاق دایی تا صدایش کنم.

ممکن است زن دایی با دیدنم گمان بد کند بلاخره او که مرا نمی شناسد.

دایی را که صدا می زنم پریشان و سرگردان نگاهم می کند که با زنگ واحد به صدا می آید او دستی به مدهای ژولیده اش می کشد و با لبخندنیم ونصفه ای سمت درب می رود.

با دستانی لرزان و گرفته وچهره عبوس وناراحت به او که آرام در را باز می کند زل می زنم.

می ترسم از من خوششان نیایند و من مجبور بشم بروم خوابگاه که خرج ام می رود بالا.

باصدای خوشحال وخندان دو زن ظریف و آرام چهره ام متعجب و مبهوت می شود.

زن توپری وارد می شود و لپ دایی را می کشد و با ناز صدایش می زند که چشم هایم گرد و درشت گردید.

پشت بندش غرو غرو کردن دختری زیبا و ظریف اندام با مانتوی سرمه ای کوتاه و موهای آویزان با آرایش غلیظ!



همین که خانم توپر که فکر کنم زن دایی باشد برمی گرد و خنده اش وسط راه بادیدنم قطع می شود کنجکاو نزدیکم می شود و با خنده بلندی بهم اشاره می کند.

_ علی این چرا اینقد گیج می زنه؟

کیه؟

دایی خنده مردانه ای می کند و لپ دخترش را می کشد و نزدیکمان می شود و دستش را دور شانه ام می اندازد.

_ اینم از ارغوان جان ما خواهر زاده ام.

زن دایی بهت زده خیره ام می شود و زمزمه می کند.

_ دختر نرگسه!؟

دایی با لبخند سری تکان می دهد که او مرا توی آغوشش کشاند بوی عطرگرم و زنانه بینیم را قلقلک می داد.

romangram.com | @romangram_com