#کلاغ_پر_گنجشک_پر_پارت_37
- ففط یک دختر دارین؟
خنده بلندی سر می دهد و لپم را می کشد، عادت ندارم کسی دست به لپم بزند و ناخواسته تشر آرامی می زنم.
- دردم اومد.
پفی می زند زیر خنده و بریده بریده می گوید.
_ چقد نازک نارنجی هستی دختر درست شبیه زهرا.
مکثی می کند و آرام نجوا کنان ادامه می دهد.
_ عکسی ازش داری؟
می فهمم چه کسی را می گوید از کوله بزرگ پدرم عکس قاب شده دونفریشان را بر می دارم به دست دایی می دهم که بادیدن عکس چشمانش تر می شود و ناگهان از جایش بلند می شود و مرا هاج و واج رها می کند.
وقتی خبری از دایی علی نشد کنجکاو به سمت آشپزخانه قدم برداشتم.
بادیدن آشپزخانه شیک و مدرن جفت ابروهایم بالا پریدند.
نمونه همچین ام دی اف های فقط در تلویزیون و مجله ها دیده بودم.
لبم را زیر دندان فشرودم محتاط چندتا سیب زمین برداشتم تا برای ناهار خانواده دایی را به زحمت نیندازم.
لبم را متفکر جمع کردم که باصدای دایی پشت سرم هینی از ترس کشیدم و دستم را ناخودآگاه روی قلبم قرار دادم.
دایی لبخندبزرگی زد.
_ چیکار می کنی؟
کمی عقب رفتم و نفس عمیقی کشیدم.
- داشتم سیب زمینی پوست می کردم تا واسه ناهار چیزی بپزم.
romangram.com | @romangram_com