#کلاغ_پر_گنجشک_پر_پارت_36
با لبی خندان اما شرمگین به پشتی تکیه زدم و رو به دایی کنجکاو پرسیدم.
- شما خیلی شبیه مامان زهراین!؟
خنده ای مردانه می کند و با سری زیرافتاده لب می زند.
_ زهرا رو اون موقع که یک دخترهم سن وسال تو بود باید می دیدی شیطون و بلا.
خنده ای آرامی سر می دهم و متعجب زمزمه می کنم.
- پس از اول مامان بچه شهر بود!
میگم چرا مثل بقیه لهجه گیلانی هارو نداشت همیشه فارسی روان صحبت می کرد.
دایی علی آهی پراز درد می کشد.
_ جریانش مفصله اما شاید خودش وقت کنه بهت بگه فقط این و بدون اون بخاطر پدرت از همه چیش گذشت و با پدرت عازم ناکجاآباد شد... من نتونستم کاری کنم اما چند روز پیش باهام تماس گرفت و از من تقاضا کرد تو رو قبول کنم و وقتی اومدی مثل دخترم دوست داشته باشم.
سرم رو پایین می اندازم و به فکر فرو می روم که با خنده چای و شیرینی که خریده بودم را تعارف می زند.
یک دانه شیرینی تر را بر می دارم و همراه چای نوش جان می کنم اما تمام حواسم به خانه مسکوتش بود.
نتوانستم جلوی کنجکاویم را بگیرم و آهسته پرسیدم؛
- خانم وبچه ها کجان؟
لبخندکوچکی می زند و چایش را هورت می کشد.
_ دخترم الهه خرید داشت خانمم باهاش رفت.
سری تکان می دهم.
romangram.com | @romangram_com