#کلاغ_پر_گنجشک_پر_پارت_35

از ترس و نگرانی لحظه ای هم خواب چشمانم را نه ربود!

خسته و بی حال به آسمان تاریک اما پرستاره می نگرم و زیرلب زمزمه می کنم.

- کاش سرنوشتم با کسی که عاشقش میشم رقم بخوره.

ستاره ای پرنور از تیراس نگاهم گذشت.

لبخندی می زنم و کمی آرام می گیرم تا بتوانم تا صبح کمی خود را فارغ از دنیا کنم.

باصدای درهم و برهمی لای یک چشمم را گشودم که کمک راننده را جلوی رویم دیدم.

متعجب به طور غیر ارادی خود را عقب کشیدم که نیشخندی زد و با انگشت ِ شصتش بیرون را نشان داد.

_ همه رفتن واسه نمازصبح شما نمی ری؟

اخمی کردم و از جایم بلندشدم و با خمیازه کوتاه پشت مانتویم را مرتب کردم تا چروکش کمتر شود.

هوای خنک و سرد بیرون آن هم موقع تنم را لرزاند که خود را بغل کرده به سرویس بهداشتی رساندم و با دیدن انبوه زن ها آهی کشیدم و منتظر ماندم تا حداقل یکی از توالت ها خالی شود.

بعد از نیم ساعت کلنجار رفتن توانستم وضو بگیرم و بی متعلی به مسجد بروم و نمازم را ادا کنم.



بعد از سوار شدن به داخل اتوبوس همه صلوات فرستادند و حرکت کردیم به سوی تهران، شهری که پایتخت بود با کلی آدم از قشرهای مختلف.

تلفن همراه هم نداشتم تا با آن حال مادرم را جویا شوم حتما تا الان که خان از وضع باخبر شده کلی مادرم را ملامت کرده و اورا خون به جگر!

نفسم را باحسرت بیرون فرستادم و با انگشت هایم بازی می کردم.

بغل دست خانمی بود که از وقتی نشسته لحظه ای لام تا کام حرف نزده اما صدای آرامش را می شنیدم.



* دوساعت بعد...*

romangram.com | @romangram_com