#کلاغ_پر_گنجشک_پر_پارت_34
سرش را پایین می اندازد و زیرلب ناسزایی به خان می دهد و با اخم جواب می دهد.
_ آره چون دیشب خان گفت که دیگه نمی تونه وجود تورو تحمل کنه و می خواد تورو به مشت صابر بده همونی که زنش به رحمت خدا رفته و کلی بچه قد و نیم قد داره.
اشکی از گونه چروکیده اش چکید.
_ دلم رضا نیست بری کلفت اونها بشی همونا کبرا رو دق مرگ کردند ولی تو باید بری و آینده تو بسازی تا جای که بشه برات پول می فرستم فکر چیزیم نباش اونجا دایت هست که مراقبت باشه.
جاخورده لب می زنم.
- دایی!؟
ولی من فکر می کردم ماکسی رو نداریم.
دستش را به معنی سکوت بالا می بردند:
جریانش مفصله تو سریع آماده شو برو دم مینی بوس شهر و از همونجا هم بلیت تهران رو بگیر.
از داخل پیراهن قدیش پارچه ای بیرون آورد و توی دستم فشرود و آهسته افزود.
_ مادرم و می بینم آب شدنت رو دلم خون میشه می دونم اون پسره باهات چیکار کرده مادرش همه چی رو گفت و اینم گفت تو حیفی برای پسرش و ازم خواست حلالشون کنی.
با تردید پرسید.
_ اتفاقی که بینتون نیافتاده که؟
سرم را زیر سر می دهم و نه آرامی می گویم و او باز حمد خدارو شکر می کند و مرا با هول ولا راهی شهر می کند.
خمیازه ای می کشم و با چشم های خمار به جمعیت داخل اتوبوس های بزرگ زل می زنم که چگونه درمیان تلو تلو و بالا وپایین شدن اتوبوس همه خوابیده اند.
باز خمیازه ای می کشم و به صندلیم لم می دهم و کولم را سفت می چسبم.
romangram.com | @romangram_com