#کلاغ_پر_گنجشک_پر_پارت_33

باخشم می رود و من مبهوت به جای خالیشم که آش نخورده و دهان سوخته!

دردم را به کی بگویم که او داشت پا از حدخودش فراتر می گذاشت.

مادرش نگاه غمگینی حوالم می کند و سربه زیر لب می زند.

_ نمی دونم والا این بچه چشه؟

دختر به خوبی و خوشگلی رو میگه نمی خواد.

ای خدا من چکار کنم با اون سربه هوایش مارو هم نابود می کنه.

بی حرف و سخن جسم خسته ام رو به توالت می رسانم و با زدن آب سرد روی پوستم گریم از نو شروع می شود و به بخت ِ بدشگونم لعنت می فرستادم.



نمی دانم مادرش چی به مامان زهرایم گفته که او نیز مانند من در فکر می رود و صبح وشام سکوت پیشه می کند.

حرفش برایم تلخ گران شد وقتی خان هم از پس فرستادن های اندک هدیه هایشان اخلاقش شمر گشت و دائم پاچه مرا می گرفت و طولی نکشید که در تمام اهل ده پیچید و من نفهمیدم این پچ پچ ها زمانی که رد می شوم برای چیست!؟

من همانی بودم که مرا گل بانو خطاب می کردند و حالا انگشت نشانم می دهند و زمزمه های هرشب شان شده ام.

دیگر تاب نگاه های معنادار اهل مردم و تکه پرانی هایشان ندارم.

یک هفته بود که خانه نشین شده بودم و تمام گوشت تلخی های خان را تحمل می کردم و جیکم در نمی آمد.

فردا صبح با دیدن مادرم که با نگاهی غریب خیره ام بود از رخت خوابم دل می کنم و جلویش دست و پانشسته خم می شوم که آرام می گوید.

_ باید بری تهران.

ناباور تکرار می کنم.

_ تهران!؟

من؟

romangram.com | @romangram_com