#کلاغ_پر_گنجشک_پر_پارت_31
خود را بی هواس انداختم و سرگرم کارم شدم اما زیرچشمی به او که از یخچال خیارقلمی برداشته و گاز می زدند می پایدم.
روی میزناهاری شش نفره لم می دهد و به رسوخ تنم دل می بندد.
آخرین لیوان راهم آب می کشم و می خواهم از کنارش عبور کنم نمی گذارد و سد راهم می شود.
- برو کنار؟
نوچی می کند و یک دفعه مچ دستم را اسیر می کند و مرا به سمت خود می کشد که روی پاهایش می افتم که سفت می گیرد و بم لب زد.
_ چرا همش ازم فرار می کنی؟
رک و پوست کنده جوابش را می دهم.
- واضح نیست!؟
چون ازت خوشم نمیاد.
لحظه ای سکوت فرا می رسد که باخنده تمسخرآمیزی دستش را به روی شکمم حرکت می دهد و سرش را درون گردنم فرو می برد و لب می زند.
_ تمام دخترهای شهر عاشق اینن من بهشون یه نگاه بندازم اون وقت تو...
باحرص می پرم توی حرفش.
- ارزونی همونا ما نخواستیم.
می خواهم بلندشوم که محکم دستانش را دورم قفل می کند.
_ کجا؟
امشب اینجای نمی تونی در بری.
تنم از حرفش یخ زد، برای چه؟
بی حرف باز تقلا می کنم.
romangram.com | @romangram_com