#کلاغ_پر_گنجشک_پر_پارت_29
- وای جلافتا!
آه و ناله اش بلند شد و من نمی دانستم چکار می کند که دائم صدایش کم و زیاد می شود.
ناگهان صدای آخ بلندش را شنیدم و باترس به عقب گرد کردم و با قلبی تند و دست لرزان از پله ها پایین رفتم و تا رسیدن به هال کمی مکث کردم و نفس عمیقی کشیدم تا نفس های بریده ام آرام شود.
با لبخند تصنعی به مادرم که حال تنها بود می روم و میوه را جلویش می گذارم که مشکوک نگاهم می کند و لبخندهای اجباریم روی لبم حک شده بود.
تا موقع شام دیگر از جایم تکان نخورده ام.
سفره را یکتا پهن کرد ازجایم بلند شدم و به کمکش شتافتم.
یکتا بادیدن چادر دور کمرم اخمی همراه بالبخند مضحکی می کند و آهسته زمزمه اش را به گوشم می رساند.
_ چادر چرا؟
بابا اینجا همه خودین غریبه نیست، دربیار اون چادرو.
بی حرف چادر را روی جا لباسی آویزان کردم و بشقاب ها را همراه لیوان ها بر روی سفره چیدم.
کمی خم شده بودم که دستی به پشتم برخورد کرد وصدای بشابش همراه لمس شدنم آمد.
_ خیلی خوش اومدین.
مادر وخان هرکدام با خوش روی جوابش را داد ولی من به روی خود نیاوردم تنها نگرانیم دست ِ بسیار گرمش بود که با کشیدن خودم به سمت جای دیگر دستش کنده شد و چشم های حریصش تازیانه زد بر جانم!
بی خیال به سمت آشپزخانه راه می افتم و دیس های پلو را بر روی سفره می چینم اما متوجه سنگینی نگاه عمیقش می شدم.
آب دهانم بارها با ترس و لرز بلعیدم اما دیگر آبی نمانده بود.
وقتی همه چیز مهیا شد مادرش مرا به زور کنار پسرش نشاند.
قلبم از ترس مدام در حال پمپاژ بود که هرم نفس هایش را شنیدم.
_ خیلی خواستنی شدی ارغوان.
romangram.com | @romangram_com