#کلاغ_پر_گنجشک_پر_پارت_24


می دانستم خان نیست او هرگز در نمی زدند بلکه با سر داخل می شود.

بادیدن مادریاشار و خود شخصش ابروهایم متعجب بالا پریدند، ناچاری به بخاطر حبیب بودن مهمان نزد خدایم از جایم به احترامشان می ایستم و سرم را تا زیر به نوک پاهایم می سُرانم.

آب دهنم را نامحسوس قورت می دهم.

که اینبار مخاطب مادرش قرار می گیرم.

_ خوبی عروس گلم؟

توکه یک خبر نمی گیری که؟

لب هایم به زور باز شدند و با تن ضعیفی جوابش را می دهم.

- ممنونم والا گرفتارم مامان مریض احوالند و وقت نمیشه شدمنده ام بخدا.

لبخند عریضش را می بینم و چشم می بندم به روی نگاه خیره و بی پروای یاشار که تن و بدنم را تیز وجب می کرد.

باشرم و چهره گلگون اجازه گویان از اتاق خارج می شوم و سریع به آشپزخانه قدم بر می دارم با حرص و نفس نفس خود را به باد توبیخ می کشانم.

آب جوش را درون قوری سفید آرام می ریزم و چند دانه هل برای خوش طمع بودنش هم اضافه می کنم و پولک های دست سازم را هم درون کاسه سفیدچینی می چینم و استکان های چهارضلعی شفاف را با وسواس می چینم.

دلم نمی خواهد جلوی آنها کم بیاوریم.

نمی دانم برای ظهر می ماند یا نه بهرحال چند تکه مرغ از فریزر در می آورم و درون آب قرار می دهم.

به لباسم که امروز استثنا لباس شهری و تمیزم را به خاطر مادرم پوشیده بودم را چک کردم.

شالم را با وسواس روی موهای بیرون ریخته ام کشیدم، هیچ دوست نداشتم موهایم را آن پسرهیز ببیند.

سینی چای و استکان را روی دستانم چفت می کنم و از پله ها بالا می روم که یاشار رو کنار ایوان خانه در حال تماشای آسمان می بینم.

بی حرف از کنارش رد می شوم که زمزمه اش را می شنوم.


romangram.com | @romangram_com