#کلاغ_پر_گنجشک_پر_پارت_23
_ خودت از اول بهش باج دادی درسته من کوچیکم ولی می دونم تا نجنگی به خواست نمی رسی.
ابروهایم از حرف های قلبمه وسنبه اش بالا رفت و لب هایم حیران گشت که لبخندی به چهره متعجبم زد و به سمت اتاقش قدم برداشت.
به دیوار روبه روخیره شدم وبه حرف هایش فکر می کردم.
مامان زهرا را صبح به خانه آوردند و پروانه وار دورش می چرخیدم و گونه های فرو رفته اش را تندتند می بو*س*یدم و در دل بارها حمد وسپاس خدا را به جا آورده ام که مادرم را بهم هدیه کرد.
سبزی سوپ را تندخرد می کردم و با هویج و عدس ومرغ روی اجاق قرار دادم تا نرمک نرمک بپزد.
نمی دانستم چگونه حرفم را حلاجی کنم تا بتوانم نظر مادرم رو بگیرم بگذارد برم تهران.
زمانی که لب های نیمه باز را دید گرفته لب زد.
_ چیشده ارغوان؟
با زبانم دور لبم را تر کردم و سربه زیر زمزمه کردم؛
- من می خوام برم به دانشگاه دولتی تهران.
چهره اش تغییری نکرد هیچ بلکه با نگاه سوالی براندازم کرد.
ادامه می دهم.
- چونکه با بودن من افساری میشی دستش و اون به هربهانه تورا کتک می زنه... من... من نمی خوام تو زجر بکشی.
قطره اشکی ازگونم ریخت که سرم را فروتر بردم که زیرلب نجوا کرد: بی بغلم.
بی حرف خود را به آغوش امن پراز آرامش مادرم افکندم و عطرتنش را باجان و دل استشمام کردم.
با صدای کوبیدن درب اتاق روسریم را صاف کردم و کمی عقب تر رفتم.
- بفرماید.
romangram.com | @romangram_com