#کلاغ_پر_گنجشک_پر_پارت_22
حاجی( اشک آلود پربغض) مامانم و چیشده؟
حاج با لحن اطمینان بخشی جوابم را داد.
_ نگران نباش دخترم چیزی نیست فقط فشارش افتاده و کمی کوفتگی بدن درد داره که الان بهش سُرم زدند.
زنگ زدم خبر بدم که نگران نشی یه وقت و خودت و آواره شهر کنی.
لب هایم به حمد پروردگار ذکر گفت و زیرلب تشکری از سخاوت حاجی و لطفتش کردم و با هق هق تلفن را سرجایش قرار دادم و سُرخوردم و دست به زانو چشم هایم به چشمه های باران سرازیر شدند که جلویم لیوان آبی قرار گرفت.
متعجب خیره شدم به علی پسر نه ساله نرگس خاتون و حاجی که با لبخند آن را جلویم تعارف کرد: بخور.
چهره ام ازهم باز شد و با تشکری آرام آن را گرفتم و یک جا سرکشیدم.
یادم نمی آید ولی حلقومم از بس خشک بود که هلاک یک ذره آب بود.
خنکی آب درون سینه سوخته ام جان داد و چشم هایم برای لحظه ای آرام گرفت که سوال علی پژواک شد روی خطوط مغزم.
_ خاله شما چرا اینقد کوتاه میاین؟
لبخندتلخی بر روی لب هایم نزول کرد وپاسخش را از جگرپر دردم می دهم؛
- برای حفاظت کسانی که دوسش داری باید کوتاه بیای تا آسیب نبینن.
سری تکان می دهد و زیرلب زمزمه می کند.
_ ولی بازم خان کار خودش و می کنه حتی اگه خودت وبُکشی هم ککش نگزه.
لب گزیدم از این بچه های این دوره و زمان که چقد باهوش سخنانشان را به زبان می آورد.
- ولی من اگه جلوش هم دربیام بازم توفیقی نداره چون اون یک مرده و زورش به ما می چربه.
نوچی کرد روی فرش نشست و خیره ام شد.
romangram.com | @romangram_com