#کلاغ_پر_گنجشک_پر_پارت_21
باسوختن انگشتم از فکر درآمدم و نفسم را کلافه بیرون فرستادم.
تلخندی زدم و زیرلب نجوا دادم؛
- الان هرکس دیگه ای بود با نفردوم شدن کنکور خانواده اش همه جارو گل ریزون می کرد اما ما از ترس خان اینکه بویی نبره پنهان کاری توانستیم سفره ای هرچندساده بیندازیم.
در یک دفعه کوبیده شد و چهره منفور خان کنار درب نمایان گشت که با آن تن صدای کلفتش رو بهم غرید: گمشو برو حاج حیدره با تو کار داره.
سرم را زیر انداختم تا زبان سرخم سرم را به باد ندهد و این گرگ را وحشی نسازم.
مطیع ازجایم بلندشدم و که نگاهش به چمدان و پوشه هایم معطوف شد و لبخندمضحکش خط انداخت روی چشم هایم.
_ اوه می بینم شال وکلاه کردی؟
ولی خوابش و ببینی بزارم بری اون دانشگاه خراب شده!
ناباور و جاخورده نگاهم امتداد یافت به چشم های باریک و شکاریش که حرفش را تلخ تر و زهرنده تر ادامه داد:
باید اول با اون شازده عقد کنی بعد گورستونی رفتی به جهنم...
انگشتش را به تهدیم بالا برد:
دوست دارم سرپیچی کنی تا زبونت و از حلقومت بکشم بیرون.
توی دلم پوزخندی زدم و بی حرف از کنارش رد شدم صدای سایش دندان هایش را می شنیدم و بی خیال از همه و فارغ از دنیا تمام ه ش و حواسم شد مادرکم.
با دو خودرا رساندم به خانه حاجی و گوشی را از دست پسرک نه سالش گرفتم و زمزمه ام با درد بلندشد؛
- الو حاجی؟
حاج حیدر نگران پرسید: خوبی دخترم؟
سرسختانه سوالش را با سوال پس دادم؛
- حاجی مامانم، مامانم حالش چطوره؟
romangram.com | @romangram_com