#کلاغ_پر_گنجشک_پر_پارت_19
هزار ماشاالله گل بانو از همیشه چهره اش زیباتر وبامحبت ترشده...
سرش سمت مادرم که درون چشم هایش نم اشک دیده می شد کج کرد و افزود:
باید به خودت به بالی که همچین نازشصتی رو زایدی وبه اینجا رسوندی، ارغوان ما برای اهل روستا مثل سنبله گُل ِ پس مراقب امانت سعید( پدرم) باش.
نگاهم تا آسمان صاف وآفتابی سُراندم و اشک را با نوک انگشت پس دادم و زیرلب فاتحه ای برای بابای خدابیامرزم فرستادم.
کوکب خانم بادلبخند تشر آرامی زد:
وقت گریه نیستا الان وقته اینه زود بریم ناهار اهل محل بدیم که بی صبرانه منتظر دست پخت گل بانون.
در آن هاگیر واگیر لبخند از کجا آمد را نمی دانم اما دست به دست هم پلوهارا کشیدیم و خورشت رانیز مادرم زحمت کشید و به کمک چند دخترجوان سفره پهن شد و همه بالبخند نظاره گر بودند.
پس از اتمام کارها و شستن ظرف های کثیف البته به کمک دخترها کارها زود تمام شد و من با اجازه مادرم به او خبر دادم که می روم امامزاده تا باز مانند سری قبل خان چوب حراج نزند بر پیکرخم شده ام.
چادرقدی ام را برداشتم و باگرفتن سجاده ام به سمت تپه آن سمت کوه قدم برداشتم، یک ساعتی با پای پیاده راه بود اما دلم این حرف هارا نمی فهمید باید به جای می رفت، دست ودلم برای پیش رفتن در حال جدال بودند زمانی که با نفس نفس وهن هن کنان به بالای تپه رسیدم و گنبد خاکی امامزاده را رویت کردم.
لبخندبی جانی روی لب های خشکیده ام نشست و به پاهایم قدرت دادم تا راه ِ کم مانده را باجان کوتاهش کند و با همان تن خسته فرز و پرشتاب سمت بالا دویدم و نفس برایم نمانده بود و چشم هایم دو دو می زد وقتی به درخت تنومند امامزاده تکیه زدم و آب دهان نداشته ام را چندبار فرو دادم و قفسه سینه ام عجیب می سوخت وعرق سردی روی پیشانی و تیرک کمرم بازی در می آوردند.
نفسم را چندبار فرو فرستادم و بقیه راه را آرام آرام طی می کردم و تا رسیدم به درب امامزاده.
لبخندشیرینی زدم و کفش هایم را در آوردم و بسم الله گویان وارد اتاقک گرم و نورانی شدم و با گرفتن ضریح چوبی اش دخیل شدم به جان او و شفاعتش برایم از خدا و آرزوی که هرشب بر بالین زمزمه می کردم و ذکرهای شبانه سبحان الله ام و تکرار حمدهای بی کران از آن او.
تنم را باخستگی بالا کشیدم و متوسل شدم به او تا برایم باز شفاعت کند و بی ترس وهراس به تهران بروم و دانشجوی آن دانشکده شوم و اورا قسم دادم به تمام کائنات و عزیزان معصوم(ع)
اشک هایم از دل پرسوزم نهاده می شد زمانی هق هق کنان طلب راه حل از او و پروردگارم شده ام.
زمانی که به روستا باز گشتم سکوت عجیبی همه جا را حکم فرما بود و این خلوتی و نبودن مردم مرا به وحشت انداخت زمانی که به ترس ودلهره پا روی پا قرض کردم و با شتاب به سمت خانه قدم برداشتم.
قفسه سینم مدام بازی در می آورد وخس خس می کرد که وقتی انبوهی جلوی خانه مان نظاره کردم با دلشوره عجیبی که به دلم چنگ زد خود را به چند زن روستا که دور خان را احاطه کرده بود شدم و با وحشت بلند فریاد زدم؛
romangram.com | @romangram_com