#کلاغ_پر_گنجشک_پر_پارت_18


چند چوب خشک برای سوختن زیرتنور مخصوص طبخ غذا انداختم تا سوز بگیرد.



نگاهم روی سرخی تنه های چوب بود که چطور زیرآتش هرلحظه شعله ور تر می شود و آتش تمام جانش را به یغما می برد.

لب هایم جمع می شود و با حسرت به دور دست ها خیره می شوم، زمانی که خیلی کوچک بودم وپدر را از دست می دهم و مادرم برای ادامه زندگیش با خان بی چیز عقد می کنند و او شرط می کند برای آنکه مرا همانند دخترش دوست داشته باشد باید نصف زمین های پدرم را به نامش بزند که مادر ِ ساده لوح مان هم همین کار و می کند اما بقیه شش دانگش به نامم می زدند تا سرپناهی داشته باشم.

از آن روز شد شمربالای زندگیم و لحظاتم را تلخ و حسرت وار می کرد تا فرصتی پیدا می شد تنم را با کمربند ِ چرمش نوازش می داد و دل به جیغ ها و فریادهای از ته دلم هم نمی داد و عُقده هایش را برسر دخترک یتیم فرو می آورد.



باصدای مادرم که نامم را صدا می زد باچهره گلگون بی آنکه نگاهش کنم جوابش دادم؛

- بله؟

مامان زهرا داد می زند: بجنب دیگه ارغوان دیرشدها!

سری به معنی تفهیم تکان می دهد و تند وسرخ تمام پیازها را آماده کرده بودم را درون قابلمه ریخته تا سرخ وعسلی شود و با ملاقه آن هارا تند تند هم می زدم و خم شده بودم و زمانی که رنگ عسلی ها به سرخی زد فوری مرغ هارا درونش انداختم و با زردچوبه و ادویه هفت رنگ محلی آن را طمع دار و سرقابلمه را نیم باز رویش قرار دادم تابروم آب جوش را مهیا سازم.

تمام کارها به سرعت انجام شد و زمانی یکی یکی مهمان ها که شامل مردم روستا می شد آمدند مانیز تند دست به کار شدیم.

زمانی که همه نشستن رو به مادر آهسته لب زدم؛

- سه نوع خورشت با پلو زعفرانی بسه برای اهل محل؟

مامان زهرا سرش را کمی کج کرد تا در تیررس نگاهش بیافتم.

_ آره زیاد نگران نباش ارغوان جان.

لبخندنمکینی به رویش هدیه کردم و با گرفتن سینی بزرگ آن را بر روی سرم هدایت کردم و به سمت محل طبخ قدم برداشتم.

مامان زهرا هم با کوکب خانم آمدند و از دور قربان صدقه من ِ لبخند به لب می رود و از شرم گوه هایم گل می اندازد و سرم تا یقه فرو می برم که کوکب خانم دستی به صورت پراز التهابم می کشد و زیرلب ذکری می گوید و دمش را به صورتم فوت می کند:


romangram.com | @romangram_com