#کلاغ_پر_گنجشک_پر_پارت_17

اشک های خوشحالی از چشم های مادرم می بارید که اورا تنگ در آغوش فشرودم و دلم را به زمزمه های مادریش گوش سپردم.

تنها ترسم از خان بود که آتش بزند بر تمام زحمت هایم و مرا نا امید و بند شوهر کند، شوهری که طمع گس کینه و حسد می داد.

چشم هایم با غم تر شد و پربغض زیرلب نجوا کردم؛

- خان پس چی؟

مادرم زیرلب هیسی کرد و دم گوشم لب زد:

بعدا باهم حرف می زنیم غصه نخور.

کاش همینطور بود.

زمانی که خریدهای مادرانه هایش برایم در بازار های پنبه زنی و پارچه فروشی تمام شد باهم سوار بر اتوبوس های کوچک روستا شدیم و همه راه به دعا و نیایش معبودم پرداختم و شُکرش را می توانم فقط با زبان بیان کنم؟

با مشورت مامان زهرا تصمیم بر این شد خروسی سر ببریم و با گوشتش غذای محلی با سبزی های محلش طبخ کنیم تاهم قدردان پروردگار باشیم و هم ادای به دین کنیم.

اگر هم خان پرسید می گویم برای نذر و مرده هاست و خدا مارا ببخشد که چه دروغ های مصلحتی می گویم و کفاره اش استغفارمام بود با سبحان الله سبحان الله دم ِ صبحم.

آن شب تا صبح در اتاقم سجده شکر با چادر قدی سفیدگلدار و بوی خوش گل های محمدی و تسبیح فاطمه زهرا (ع) به صبح رساندم و تا صبح بندگی کردم و خشنود با او راز ونیاز می کردم و درد ودل هایم از آن او بود.



امروز یعنی روز ادای دین لبخند از لبانم پاک نمی شد و خوشحال تمام کارها را باجان و دل انجام می دادم برنج هارا خیس کردم تا به موقع آن را دمکش کنم و پر خروسی که قربانی کرده بودیم به لطف ِ حاج حیدر، آب جوش را روی پرهای قرمزش ریختم و با زور اما آرام پرهایش را یکی یکی از تنش جدا می کردم.

وقتی تمام شد با چاقو بزرگی به جان دل و روده اش افتادم تا شکمش تمیز و صاف شود.

جگرش را برای مادرم سوا کردم و بقیه اش را هم برای همسایه که سفارش ویژه کرده بود.

گوشت هایش را به تقسیم های مساوی مبدل کردم و زیرآب سرد قرار دادم و خود جداگانه دست هایم را با مایع ظرف شویی شستم و باز برای آب کشیدن ِ گوشتش دست هایم به یاریم آمدند و تاب وپیچ ِتنم آرام تر از قبل بود زمانی که همه را درون آب کش نهادم به کمک زانوهایم استادم و از ته دل آخی کردم و دست روی عرق ِ پیشانیم کشیدم و نفسم را فرو دادم.

نبض سرم از هیجان و دوندگی هایم سرچشمه می گرفت وقتی زیرلب دعا کردم بعدازصرف ناهار حتما به امامزاده کنار چشمه بروم.

سبزی های معطر را باچاقو و کمک دست خرد می کردم و حواسم به مادرم بود که با آن کمردردش چطور اتاق هال را تمیز وصفا می دهد و بشقاب وقاشق ها را به تعداد مهمان ها آماده می کند و هربار لبخندعمیقش از دور دلم را جلا می دهد و لب هایم به مهربانیش باز می شود.

romangram.com | @romangram_com