#کلاغ_پر_گنجشک_پر_پارت_15

سری تکان می دهد که دوباره راه برگشته را باز می گردم و قابلمه هارو در بغل چفت کردم و باز بالا می روم.

با اخی کنار مادرم می شینم و می گذارم تا خود او زحمت کشیدنش را بکشد، سرم پایین بودو با ریشه های اطراف ناخنم بازی می کردم.

بشقاب پلویم روی سفره قرار گرفت تا قاشق را کمی پر کردم و می خواستم در دهان بگذارم صدای متعرض خان بابا افکارم را بهم ریخت: این چه کوفتیه که پختی؟

متعجب خیره اش بودم که باحرص رو بهم توپید:

دختره گنده فقط قد بلند کرده!

پاشو پاشو برو واسم نمک پاش بیار ده پاشو؟

سراسیمه از کنار سفره بلندشدم و سمت آشپزخانه پاتند کردم و نمک دان رو برداشتم باز برای اینکه ایراد بنی اسرائیلی نگیرد هم فلفل را برداشتم و تند بالارفتم و بانفس نفس آنها را جلویش قرار دادم دوباره کنار سفره نشستم و قاشقم را داخل دهانم بلعیدم و شروع کردم به جویدن.

ایرادی نداشت اما تا زهرش را نریزد بس نمی کند.

زیرلب حرفی زد که دود از سرم بلندشد: دختره پیتاره معلوم نیست به پسره مردم چی گفته که فوری شال و کلاه کرد رفت تهرون خودشون.

نگاهی تیز و شکاری حوالم کرد که سرم تا یقه توی خودم فرو رفتم.

شام در پچ پچ های خان بابا و لب گزیدن های مامان زهرایم گذشت.

ظرف هارا آب کشیدم و وسایل فردا را آماده کردم از خستگی ازکت وکول افتادم.

تا سرم به بالشتم رسید قبل از خواب دعای هرشبم بر روی لبم نجوا شد؛

- خدایا بزار دانشکده تهران قبول بشم همین فقط همین یک بار.

دیگر خواب تنم را در آغوش کشید وپا به دنیای خیال برداشتم.



روزها سرکار و زحمت کشیدن برای ادامه حیات و شبها به دور چشم خان بابا درس خواندن و کتاب گرفتن و تا ساعتی که کلمات ملکه مغزم وذهنم شود و تمام سختی هارو به جان می خریدم و سخنان نیش دار خان بابا با فروبستن لب هایم می دادم و دیگر حتی زبانم به جواب دندان شکنی باز نمیشد و بارها صبرپیشه کردم تا جواب کنکوری که باهزار ترفند مادر و خود ازچشم خان نگه داشتیم رو شرکت کردم و بی دلهره و اضطراب از تست های چهارگزینه ای جواب هایشان را می دادم و دلم گواه می دهد که حتما قبول می شوم چراکه تمام امیدم بعداز بزرگی خدا به جواب کنکور بود.



romangram.com | @romangram_com