#کلاغ_پر_گنجشک_پر_پارت_14


مادرم در باب سوالش آهسته جواب داد: آره کوکب جان خودت که می دونی این دختر جیزیه لازم داره و دست ماهم تنگه...

کوکب از دوستان مادرم به حساب می آید برای همان مادر حرف از نداری و دست تنگی سخن به میان آورد.

کوکب نگاه گذارای حوالم کرد:

حیف کردی گل بانو رو زهرا، این دختر تازه دیروز بله برونش بوده حالا اومده سرکار، نمیگی اگه سکینه( مادر یاشار) بفهمه واستون بد میشه؟

مامان زهرایم سرش را پایین انداخت و آرام لب زد: نمی دونم والا... بلاخره این دختر چارتا جهاز داشته باشه یانه؟

لب هایش را زیر دندان گرفت و با حرصی آشکار افزود: اون خیرندیده خان اصلا به فکر نیست فقط میگه بزار خودش خرجش و دراره، غیرت نداره که، دختر جوونش باید بره سرکار!

کوکب لبخندکوچکی زد و بالحن دلداری کننده ای زمزمه کرد:

تو نگران نباش اونی که چیزی بده نونش هم میده.

کمی خیالم از بابت مامان زهرایم آسوده شد زیرا او دوستانی دارد تا حوایش را داشته باشد.

شال مشکیم را دور روسری سرم پیچیدم تا محکم تر شود درمیان خم و راست شدن کار موهایم دیده نشود.

آنقد بالا وپایین رفتیم تا چند نشاط برنج بکاریم، اون ها بعداز چندشبانه و روز مبدل خوشه های برنج می شوند.



شب که به خانه رسیدیم خان بابا سیگار به دست در کنج حال در حال فکر یافتیم، من بی اعتنا وارد اتاق جواری شدم تا لباس هایم را عوض کنم و شامی ساده تدارک ببینم.

وارد آشپزخانه پایین شدم و چهار پیاله برنج خیس انداختم داخل ظرفی و بادمجان های سرخ شده فریز کرده را از یخچال ساده مان باچندتخم مرغ در آوردم تا خورشتش را هم بار بگذارم.

تند و سریع شام رو آماده کردم و به تعدادمان ظرف و لیوان وقاشق وچنگال روی سینی بزرگ قرار دادم.

یک پیاز درشت نیز خرده کردم زیرا خان بابا عادت دارد غذایش را باپیاز میل کند، برای خودمان زیتون ساده همراه آب برداشتم وروی همان سینی چیدم و باهمراه گرفتن سفره پارچه ای ازپله ها بالا رفتم اما صدای پچ پچشان را می شنیدم، بی اهمیت سرفه ای کردم و تمام را جلوی مادرم قرار دادم و زیرلب زمزمه کردم؛

- الان قابلمه رو میارم.


romangram.com | @romangram_com