#کلاغ_پر_گنجشک_پر_پارت_13
متعجب و باخشم سرکوب شده نگاه تلخی می کنم که خنده عصبی سر می دهد و لب می زند:
مست کلم یک بار واسه همیشه میگم دیگه خوش ندارم حتی ببینمت با همین چندساعت فهمیدم فقط برای اعصاب من آفریده شدی پس دیگه دور و بر من آفتابی نشی که برات گرون تموم میشه افتاد؟
لب هایم از بغض می لرزیدند اما حاضر نبودم جلوی خوک سرشت مطیع باشم پس با کله ای داغ با دستم به سینه پهنش کوبیدم و با تن بلندی جوابش را کوبنده می دهم؛
- فکر کردی کی هستی؟
نخست وزیری یا پسر رئیس جمهور که بهم سیلی زدی جناب؟
ها اصلا کی بهت اجازه داده که روی من دست بلند کنی؟
می دونی چیه، فکر می کردم ذره ای آدم گری بلدی ولی حالا بدون دیگه توی روتم تف نمی دازم که بخوام ببینمت شازده.
هر دو از خشم نفس نفس می زدیم نگاه جفتمان شکاری باخط و نشان کشیدن برای هم کوری می آمدیم.
در داخل سرم انگار آب جوشی ریخته ان که گز گز می کرد و دست هایم مشت و چشمانم از سرخی هویدا بود.
یاشار دستی توی موهایش فرو بُرد و انگشتش را جلویم علم کرد و چندبار دهان باز وبسته کرد اما گویی حرفی برای سخن نداشت که بی حرف از کنارم با خشم گذشت و با آن قدم های محکم و ضرب دار درب چوبی را محکم درهم کوبید.
خشکیده به جای خالیش خیره بودم که دستی روی شانم قرار گرفت و از روی بوی تنش فهمیدم فقط مادرم می تواند چنین بوی محمدی جانمازش را بدهد.
بغضی را که با زور گرفته بودم با نگاهی ملتمسانه اش درهم شکست و اشک های گرم و سوزناکم با هق هق های جان سوزم بلندشد ومن چه غریبانه گوشه چادرش را در دست فشرودم و خود را زیرپایش افکندم و زجه می زدم تا برایم کاری کند تا بگوید همه این ها خواب است، این ها کابوسی بیش نیست اما افسوس که حتی کابوس هایم به ترسناکی امشب نبود هرگز نبود!
صبح خروس خون همراه مادرم به سمت شالیزار رفتیم تا بلکه لقمه خونی حلال نسیبمان شود.
سرم پایین بود که صدایی کوکب خانم رو شنیدم:
صبح بخیر زهراجان و گل بانو؟
امروز امدین سره شالیزار؟
romangram.com | @romangram_com