#کلاغ_پر_گنجشک_پر_پارت_12
مادرش سری به معنای بله تکان داد و سرسری جوابش را داد: زود باش مادر بجنب و به زنت چیزی بده که همه چشم انتظارن مادر.
آهم را پشت لب هایم خفه کردم و باز با نگاهی سرشار از التماس به مادر نگریستم بلکه آبی گرم شود.
گوشه چادرش را جلو کشید و سرش خم کرد و زمزمه اش را از تکان لب هایش فهمیدم:
جان مامان کوتاه بیا گلم.
چشم هایم دیگر آن سو را نداشت زمانی که عسل را دور انگشتش با وسواس چرخاند و با چهره سرد نزدیکم شد.
بدون حتی لمسی، با اکراه کمی فقط کمی از آن چشیدم که به جای طمع شیرین شهدش طمع مرگم را برایم خلاصه کرد.
نمی دانم چقد دختران کوچک جلویمان هنرنمایی کردند و هر کدام به شوق شابش های اندک با دل و جان قهقه می زدند و با شور بیشتری بدنشان را حرکت می دادند که صدای توبیخ گرش آمد:
همین طور مثل برج زهرمار نشین ور دل من، خب توام برو یک خودی نشون بده؟
چشم هایم تا آنجا که باز می شد گرد و قلمبه گردید و با نگاه شکار شده خیره خیره نگریستم که بل گرفت و توپید:
ها چیه؟
مگه دروغ میگم!
میگم من و تو بهم نمی خوریم برای همینه... خداروشکر فردا صبح میرم و دیگه رنگتم نمی بینم دختره ی اُمل!
له و لورده با اوقات تلخی یاشار خان همین یک ذره آرامش را هم ازمان سلب کرد و من مانده ام که چه هیزم ِ تری به او فروخته ام که دائم توبیخ می شوم و باز نمی دانم کدام عقده هایش را بر سرم نیش می زدند!؟
تا اتمام مراسم اجباری چوب و خشک، از جایم تنها یک اینچی هم تکان نخورده ام و شاهد ممامه گری های جناب یاشار بوده ام.
تمامی افراد به غیر یاشار از اتاق خارج شدند فرصت را غنیمت شمردم و خواستم از آن اتاق کذایی خارج شوم که راهم را سد کرد و بی معطلی سیلی به صورتم کوبید!
romangram.com | @romangram_com