#کلاغ_پر_گنجشک_پر_پارت_11
این بار پوزخندی از جنس خودش نثارش کردم و زیرلب زمزمه کردم؛
- تا بوده همین بوده ازاین پس شما نگران خودتون باشید جناب.
نگاهم رو به مادرحواله دادم که با دیدن مادر یاشار کنار مادرم نفسم رو حبس کردم و موشکافانه دیدشان می زدم.
پچ پچی باهم کردند و مادریاشار با لبخند به سمتمان قدم برداشت و من در دل هرچه صلوات و دعا می دانستم را به گردن گرفتم و گاهی تندتند می خواندم تافرجی شود از ما نخواهد کاری ناخواسته انجام دهیم هرچند برای او که فرقی نمی کرد اما من!
آه آه
خواهرش هم کنارمان ایستاد و بادیدن حلقه آهی از نهادم فرستادم و شرمزده و بی قرار سرم به زیر افکندم تا نبینم نشان کردنم را.
صدای مادرش ناقوس بدخبری بود برایم که بلند و رسا داد زد:
اینم نشون عروس عزیزم که کسی از این به بعد بهش چشم نداشته باشه.
پوزخند بلند وصدا دار یاشار روی اعصابم پژواک می شد که بی اختیار پشت چشمی نازک کردم اما این بار او بود بهت زده و خیره خیره ام بود.
هه فکر کرده چون توی روستا زندگی می کنم درس نخونده و از دنیا عقبم!
باید دست عبرتی بهش بدهم تا نام ارغوان را شنید پوزخند ونیشخندمضحکش را فراموش کند!
با سردشدن انگشتم نگاهم میخ حلقه ظریف طلای دستم شد که صدای بمش رو شنیدم:
مامان جان حداقل می ذاشتین بعد ...
مادرش خیلی زود حرفش را قطع کرد: نه مادر شئون نداره باید همینکه شیرینی هم خوردین نشونم رو دستش کنی.
پوف کلافه اش را درک نمی کردم چرا او ناراحت و عصبی بود؟
ناگهان خواهرش هلی کشید و: وای خان داداش شما به عروست عسل و شیرینی ندادی که...
با لبخندپهنی ادامه داد:
عروسمون باید دهنشون شیرین کام بشه مگه مامان؟
romangram.com | @romangram_com