#جورچین_پارت_95
نفسش را سنگین و عصبی بیرون می دهد، دست به سینه سرش پایین است در فکر.
- کم حرص بخور!
شاکی سرش را بالا گرفته و مردمک حدقه زده اش را کاسه چرخاند:
- تو پوران دخت رو نمی شناسی؟ حالا هرچقدرم بگیم کار تو نبوده، بازم باور نمی کنه ندیدی چهجوری باچشاش داشت تو رو توبیخ نگاه می کرد؛ کاش جلوی دم بیمارستان پیادش می کردی و... خودتم می رفتی من و مه گل یجوری قضیه رو جمع و جور می کردیم.
کوروش با نگاه غمگین شاکی نگاهش کرد:
- فکر می کنی اینقد عوضیم که رفیقم تنها و توی اون حال بزارمش و خودم برم؟
دهان محیا باز شد که کوروش کلافه کف دستش جلویش گرفته و مهلت نمی دهد:
- نه،صبر کن... بزار حرف رو بزنم... درسته باهم مشکل داریم و گوشت هم رو بخوریم ولی دیگه استخون خور نیستیم و دور هم نمی ندازیم، اگه برفرض مثال منم می ذاشتم و در می رفتم اون وقت همه چیز رو برعلیه خودم به اثابت رسونده بودم، نمونه اش همین یهو در رفتنم وفراری بودنم اونم جلوی بیمارستانی که دوربین هاش همه جارو شکار می کنه! پس اینقد خودخوری نکن و دعا کن خود آرتا زودتر بهوش بیاد و...
- جناب آقای کوروش حقانی؟
هر دو مبهوت سرش را بالا گرفته اند که مردی با فرم افسر آگاهی جلوی صندلی آنها با فاصله ایستاده ، محیا رنگش به آنی پریده و با هراس بزاق دهانش را فرو داد. کوروش نیم نگاه اطمینان بخشی حواله محیا کرده با لحن جدی از جایش برخاست:
- بله خودمم، مشکلی پیش اومده؟
افسر که صورت جدی و بی تفاوتی داشت سری جنبانده و بی سیم اش را در دست جابه جا کرده بی درنگ لب زد:
- ازتون شکایت شده.
کوروش مات نگاهش کرد اما محیا سریع وهراسان من من کنان جلوی مردی که حتی توجهی به او و رنگ باخته اش نداشت، سری کج کرده می پرسد:
- چرا؟
romangram.com | @romangram_com