#جورچین_پارت_94

مجید کج‌خندی زده تمام آب دهانش را به کنار پایش پرت می کند با برداشتن کت چرم اش، با گام های بلند و بااطمینان سمت تله کابین کنار پرتگاه می رود. زیرلب با نیرنگ می خندد:

- این دفعه قسر در رفت ولی دفعه بعدی وجود نداره که زنده بپره از دستم عروسک!

کوروش با سرعت زیادی اطراف را به امید پیدا کردن آرتا ومه گل می گردد، خسته و درمانده از آب شدن مه گل وآرتا به سنگ جلوی پایش شوت محکمی می زند که جیغ بلند محیا را از فاصله ای دور با وحشت می شنود!

ضربان قلب‌ش با عرق درشت روی کمرش هم خوانی دارند و بی درنگ چشم باریک کرده و لبش را می جوئد. با بالاترین توانی که مانده شتاب زده می دوئد، قفسه سینه اش خس خیس کرده و قلب‌ش نوای ناسازگاری می زند. اما بالاخره پیدای‌شان می کند ولی در چه وضعی و حالی؟! با مُرده فرقی نداشتند.

باورش نمی‌شد که آرتای مچاله شده که از پیشانی و بینی اش باریکه خون سریز شده و این گونه او را از پای انداخته، همان رفیق بچگی و یار همیشگی اش باشد!

تمام ناراحتی ها را فراموش کرده با دو و وحشت زده با ترس کنار پای آرتا دو زانو روی پاشنه می نشیند، چشم درشت کرده با دستی مشت شده می پرسد:

- آرتا...؟

خودتی...؟ کی این بلارو سرت آورده؟!

ناله ای از درد باز درد سر می دهد، تمام بدن‌ش کوفته و درد بدی می کند انگار که از بلندی پرت‌ش کرده اند او به زور و اجبار زنده مانده تا فقط نفس بکشد وتمام. تنها با کلی جان کندن زمزمه اش را هرچند ضعیف از قعره چاه به گوش کوروش می رساند:

- مہ... مه گل...

سنگکوب شده گردن‌ش را چرخاند، دیدش! محیا تن لرزان و خشک شده مه گل را در آغوش گرفته و هردو با بهت و ناباوری در هم آغوش هم به جسم خاک آلود و چمباتمه آرتا چشم دوخته اند.

***



شرمنده با سری افتاده وشانه های خمیده گوشه اتاق سفید ایستاده بود، پوران دخت و فریدون خان هر دو با شوک وکلی سوال های مختلف یک نگاه به آرتا وسپس نگاه مشکوکی به سمت کوروش حواله می‌دادند.

در میان محیا با اخم های درهم بیرون از اتاق روی صندلی های فلزی تعبیر شده راهرو می نشیند با نوک کفش روی زمین ضرب می گیرد.

پوران دخت نیاماده همه کاسه و کوزه ها رابر سر کوروش بیچاره شکانده، بدون آنکه از موضوع واتفاقات پیشآمده خبری داشته باشد.


romangram.com | @romangram_com