#جورچین_پارت_93
مجید با درد و خشم دست روی چانه ای که کوبیده شده با چشمان تهدیدآور و مرموزش که از درد چین خورده، آب دهانش را با خشم وغضب به روی زمین پرت می کند با حرص کت چرمی اش را کناری پرت کرده با گام های بلند و غضبناک سمت آرتا هجوم میبرد.
داد وبیداد و درگیری بین دو مرد خشمگین و غضب آلود، جیغ و داد مه گل با این که تمام بدنش مثل بید می لرزید و گنجشک وار قلبش نبض می زد از وحشت واتفاق دهشتناک مقابل چشماناش.
صدای برخورد مشت ها و لگدها به تن و بدن یکدیگر و فریاد وناسزاهای رکیک دو مردی که از قدیم باهم درجدال بودند اما چرا...؟
از حرف های چندپهلو مجید و ناسزای ناموسی اش به آرتا، قلبش را به درد آورده و چیزی از مرموز بودنشان نمی فهمد تنها با دستانی لرزان شماره ای گرفته، یک بوق.. دندان های که از وحشت روی هم کیب شده را عاجز و ملتمسانه به ممد میطلبد و جیغ بلندی میکشد.
- الو کوروش به دادم برس...
- چی؟! الو مه گل...
چی شده مگه؟
جیغ بلندش این بار بادیدن خون کنار گیجگاه آرتا بلند وبه عرش آسمان می رسد از زور دیدن دردآور عشق نافرجامش!
- تو رو به خدا بیا، فقط بجنب که ... وای...
دستش کنار بدن لرزانش خشک و بی حال می افتد وقتی هیکل تنومند مجید روی جسم افتاده روی زمین آرتا؛ با غیظ روی شکمش می نشیند و فک کشیده آرتا را با پوزخند گرفته و فشار محکمی وارد می کند:
- بهت گفته بودم پا رو دمم نزار، گفته بودم یجای برو که نتونم پیدات کنم ولی خیال کردی بازیه آره، خیلی احمقی که مارو پشیزم حساب نکردی نخاله!
صورت آرتا از درد، جمع و منقبض شد. زهرخندی به چهرهدردآلودش زد. روی صورتش خم شده با ولوم پایینی ترسناک و تهدید آور پچ زد:
- بهتره چیزی به این عروسکت نگی، وگرنه یجوری کفنت می کنم که جنازتم نه نه بابات نتونن پیدا کنن بچه نه نه دوزاری!
می گوید با بی تفاوتی سرش را محکم پرت میفرستد. صاف ایستاده و یقه پیراهن اش را جلو کشیده ومرتب می کند.
خونسرد وریلکس از کنار مه گل که با روح فرقی نداشت و دهانش باز و چشمانش مسخ و جاخورده به جسم مچاله شده آرتا خیره وصامت بود.
romangram.com | @romangram_com